غزل شماره ۴۸۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چه گوهری تو كه كس را به كف بهای تو نیست
جهان چه دارد در كف كه آن عطای تو نیست
سزای آنك زید بی‌رخ تو زین بترست
سزای بنده مده گر چه او سزای تو نیست
نثار خاك تو خواهم به هر دمی دل و جان
كه خاك بر سر جانی كه خاك پای تو نیست
مباركست هوای تو بر همه مرغان
چه نامبارك مرغی كه در هوای تو نیست
میان موج حوادث هر آنك استادست
به آشنا نرهد چونك آشنای تو نیست
بقا ندارد عالم وگر بقا دارد
فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست
چه فرخست رخی كو شهیت را ماتست
چه خوش لقا بود آن كس كه بی‌لقای تو نیست
ز زخم تو نگریزم كه سخت خام بود
دلی كه سوخته آتش بلای تو نیست
دلی كه نیست نشد روی در مكان دارد
ز لامكانش برانی كه رو كه جای تو نیست
كرانه نیست ثنا و ثناگران تو را
كدام ذره كه سرگشته ثنای تو نیست
نظیر آنك نظامی به نظم می‌گوید
جفا مكن كه مرا طاقت جفای تو نیست

آتشآشناجفاجهانطاقتمحرمگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید