غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«محرم» در غزلستان
حافظ شیرازی
«محرم» در غزلیات حافظ شیرازی
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در این حرم دارد
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حق گزار ما نرسد
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
قدم منه به خرابات جز به شرط ادب
که سالکان درش محرمان پادشهند
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر
که هست گوش دلش محرم پیام سروش
گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
حافظ غم دل با که بگویم که در این دور
جز جام نشاید که بود محرم رازم
ز محرمان سراپرده وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
سعدی شیرازی
«محرم» در غزلیات سعدی شیرازی
درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست
آنان که در بهار به صحرا نمی روند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرمست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
مشکن دلم که حقه راز نهان توست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست
تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی توام
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم
خیام نیشابوری
«محرم» در رباعیات خیام نیشابوری
آن لعل در آبگینه ساده بیار
و آن محرم و مونس هر آزاده بیار
مولوی
«محرم» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را
ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامكرمت
كس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا
آه كه آن صدر سرا میندهد بار مرا
مینكند محرم جان محرم اسرار مرا
بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم
چنان سرمست شو این دم كه نشناسی مقامی را
چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را
ای شاد كه ما هستیم اندر غم تو جانا
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا
با خاطر خویش تا نگویی
ای محرم دل فسانه ما
رویهای زعفران را از جمالش تابها
چشمهای محرمان را از غبارش توتیا
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
گر صفتهای ملك را محرمی
چون ملك بیماده و بینر بیا
كیف یلقاه غیره كل من غیر فنا
تو بیا بیتو پیش من كه تو نامحرمی تو را
گوشها گشتهاند محرم غیب
از زبان و دل سخنور ما
گر شما محرم ضمیر نهاید
فاسلوهن من وراء حجاب
همه مستند این جا محرمانند
میندیش از كسی غماز خفتهست
خمش كن زردهی زان در نیابی
وگر محرم شوی بستان كه مفتست
ساكنان آب و گل گر عشق ما را محرمند
پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست
عشق اگر محرم است چیست نشان حرم
آنك بجز روی دوست در نظر او فناست
ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او
بوی بود قسم آنك محرم دیدار نیست
بقا ندارد عالم وگر بقا دارد
فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست
دارد خدا خوش عالمی منگر در این عالم دمی
جز حق نباشد محرمش كالصبر مفتاح الفرج
خورشید افتد در كمی از نور جان آدمی
كم پرس از نامحرمان آن جا كه محرم كم زند
جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانهای
با نوح هم كشتی شود پس محرم طوفان شود
هر كی شدت حلقه در زود برد حقه زر
خاصه كه در باز كنی محرم دروازه شود
برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم
كه حیفست آن كه بیگانه در این شب قد و خد بیند
دم همدم او نبود جان محرم او نبود
و اندیشه كه این داند او نیز نمیشاید
ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه
از نور الم نشرح بیشرح تو دریابد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمیزد دم
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد
هر شمع گدازیده شد روشنی دیده
كان را كه گداز آمد او محرم راز آمد
صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم
نی غم خورد از ماتم نی دست بیالاید
سلطان عرفناك بدش محرم اسرار
تا سر تجلی ازل جمله بیان كرد
او یار وفا نبود و از یار ببرد
آن ده دله را محرم اسرار مدارید
در خواب كنی سوختگان را ز می عشق
تا جز تو كسی محرم اسرار نماند
دلا سر سخت كن كم كن ملولی
ملول اسرار را محرم نگردد
وگر در راه تو نامحرمانند
تو را از جام چادر میتوان كرد
بس كن كه عروس جان ز جلوه
با نامحرم معذب آمد
تو مگر مردم نمییابی كه خامش كردهای
هیچ كس را مینبینی محرم گفتار خود
از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان
خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید
خبر چو محرم او نیست بیخبر شو و مست
چو مخبرش تو نباشی خبر چه سود كند
شبه من غم تو روغن من مرهم تو
شانهام محرم آن زلف پر از فتنه و شر
چونك جان محرم اسرارش نیست
از رهش اهل خبر را چه خبر
بیار جام حیاتی كه هم مزاج توست
كه مونس دل خستهست و محرم اسرار
خاموش شو و محرم میخور می جان هر دم
در مجلس ربانی بیحلق و لب و ساغر
بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر
چو خبر نیست محرمش بر او باش بیخبر
هر جان كه بود محرم بیدار كنش آن دم
وان كو نبود محرم تا حشر بخسبانش
آن جمالی كه فرشته نبود محرم او
گر ندارد سر دیدار بشر میرسدش
میخارد این گلویم گویم عجب نگویم
بگذار تا بخارد بیمحرمی مخارش
در آن شربت كه جان سازد دل مشتاق جان بازد
خرد خواهد كه دریازد منش محرم نمیدارم
دهان بربند و محرم شو به كعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و نی جم جم
دهان بربند و محرم شو به كعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و نی جم جم
ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان
گویی كه نه ای محرم هستم به خدا هستم
وان كس كه رسولی شفق را نپذیرد
هم محرم ما نیست بر او پرده تنیدیم
شراب حق حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
دل محرم بیان این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
ندارم محرم این خواب جز تو
تو بشنو ای شه ستارخویم
دل بیعقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
سالكان راه را محرم شدم
ساكنان قدس را همدم شدم
در كنار محرمان جان پروریم
چونك اندر پرده راز آمدیم
هر جا روم با من روی با من روی هر منزلی محرم شوی محرم شوی
روز و شبم مونس تویی مونس تویی دام مرا خوش آهوی خوش آهوی
ای یار من ای یار من ای یار بیزنهار من
ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من
جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد
ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من
اكسیر لدنی را بر خاطر جامد نه
مخمور یتیمی را بر جام محرم زن
در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم
بر صدر ملك بنشین تدریس ز اسما كن
هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو
هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما كن
دو چشم خاین نامحرمان را
از آن زیب و جمال فر برون كن
اگر من محرم ساغر نباشم
مرا لا گیر و الا را بگردان
هر كسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست
قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان
كوس محمودی همه بر اشتر محمود باد
بار دل هم دل كشد محرم كجا باشد زبان
ز سخن ملول گشتی كه كسیت نیست محرم
سبك آینه بیان را تو بگیر و در نمد كن
با كی گویم به جهان محرم كو
چه خبر گویم با بیخبران
در آتشم در آبم چون محرمینیابم
كنجی روم كه یا رب این تیغ را سپر كن
خمش كه تا نزند بر چنین حدیث هوا
از آنك باد هوا نیست محرم ایشان
بیار آن جام خوش دم را كه گردن میزند غم را
بیار آن یار محرم را كه خاك او است صد خاقان
گاه نماییش رهی گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند محرم اسرار تو كو
خامش باش و معتمد محرم راز نیك و بد
آنك نیازمودیش راز مگو به پیش او
نمیبینی تو این زمزم فروتر میروی هر دم
اگر ایوبی و محرم به زیر پای جو دارو
با صبر تویی محرم روسخت تویی در غم
شمشیر زبان بركش وز صبر و سپر برگو
حدیثی را كه جان هم نیست محرم
من از راه دهان گویم زهی رو
قصه كن در گوش ما گر دیگران محرم نیند
با دل پرخون ما پیغام دلداری بگو
چو چنین باشد محرم كی خورد غم كی خورد غم
به سبو ده می خوش دم كه قدح را بشكست او
مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو
ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگو
چو شدی محرم فلك سبك ای یار بانمك
بنگر ذره ذره را زده زیر بغل كدو
هر ذرهای را محرم او هر خوش دمی را همدم او
نادیده زو زاهد شده زو دیده تردامن شده
آه دردت را ندارم محرمی
چون علی اه میكنم در قعر چاه
بس كن ای نی ز آنك ما نامحرمیم
زان شكر ما را و نی را عذر خواه
دلم طواف به تبریز میكند محرم
در آن حریم حرم لا اله الا الله
ای از كفت دریا نمیمحروم كردی محرمی
در خواب كن جانا دمی مر پاسبان را ساعتی
ای تبریز محرمت شمس هزار مكرمت
گشته سخن سبوصفت بر یم بینهایتی
محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه
كشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی
چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی
چرا در حلقه مردان دمی محرم نمیگردی
روپوش كند او هم با محرم و نامحرم
گویند فلان بنده گوید كه عجب كی كی
دوش آمده بودهست و مرا خواب ببرده
آن شاه دلارامم و آن محرم جانی
نه محرم درد ما را هیچ آهی
نه همدم آه ما را هیچ جانی
با پر بلی بلند میپر
چون محرم گلشن الستی
چون محرم هر شكر دهان است
از پیش دهان چه میگریزی
دیده نامحرمان گردیده بودی عشق را
خود طناب خیمههای جمله بر دریاستی
در رخ جان رنگ او دیدم بپرسیدم از او
سر چنین كرد او كه یعنی محرم این نیستی
جز صفات ملكی نیست یقین محرم عشق
تو گرفتار صفات خر و دیو و ددهای
ز آنك گوش عقل نامحرم بود
از فسون عاشقان بیگانهای
دیوانه گشتهام من هر چه از جنون بگویم
زودتر بلی بلی گو گر محرم الستی
رفتی لطیف و خرم زان سو ز خشك و از نم
در عشق گشته محرم با شاهدی به سودی
سر اله گفتم در قعر چاه گفتم
مه را سیاه گفتم چون محرم نقابی
اگر مرا تو ندانی بپرس از شب تاری
شبست محرم عاشق گواه ناله و زاری
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی یقین محرم آیی
توی محرم دل توی همدم دل
بجز تو كه داند ره دلگشایی
بیا نوش كن ای بت نوش لب
شراب محرم اگر محرمی
كی عشق تو را محرم شمرد
تا همچو خسان زر میشمری
آدمیی را همه در خود بسوز
آن دمیی باش اگر محرمی
كس نیست محرم، كوتاه كن دم
والله اعلم، والله تالی
«محرم» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
زنهار دلا به خود مده ره غم را
مگزین به جهان صحبت نامحرم را
این باد سحر محرم رازست مخسب
هنگام تفرع و نیاز است مخسب
جان محرم درگاه همی باید برد
دل پر غم و پر آه همی باید برد
ز اینگونه که تو محرم اسرار نهای
میپنداری که دیگران نیز نیند
گفتی که بگو زبان چه محرم باشد
محرم نبود هرچه به عالم باشد
اسرار جهان چگونه پوشیده شود
بر خاطره آنکه با تو محرم باشد
این یک نظری که در جهان محرم او است
هم پنهانی بدان نظر میخندد
محرم چو شدی در حرم اجلالش
بینی به یقین جمال معشوقهی بکر
عمری به هوس در تک و تاز آمد دل
تا محرم جان دلنواز آمد دل
تا از من و مای خود مسلم نشوی
با این ملکان محرم و همدم نشوی
گفتم جان را بیار محرم ندهم
از گفتهی خود بیش دهم کم ندهم
با نامحرم حدیث اسرار مگو
با مردودان حکایت از یار مگو
خود را چو دمی ز یار محرم یابی
در عمر نصیب خویش آن دم یابی
گر آنکه امین و محرم این رازی
در بازی بیدلان مکن طنازی
ناخوانده به هرجا که روی غم باشی
ور خوانده روی تو محرم آن دم باشی
فردوسی
«محرم» در شاهنامه فردوسی
سرآمد سخن گفتن موزه دوز
ز ماه محرم گذشته سه روز