شماره ٦٥٣: ترا از ساده لوحى هر که گل در پيرهن ريزد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
ترا از ساده لوحى هر که گل در پيرهن ريزد
خس و خاشاک در جيب و گريبان سمن ريزد
تو با آن قد موزون چون به باغ آيى عجب نبود
که طوق قمريان از رعشه سرو چمن ريزد
عقيق از منت خشک سهيل آسوده مى گردد
اگر لعل لبش ته جرعه بر خاک يمن ريزد
زشمعى برگ آسايش طمع دارم که از شوخى
پر پروانه جاى برگ گل در پيرهن ريزد
به روى آتشين او اشارت کرده پندارى
که آتش از سر انگشت شمع انجمن ريزد
قيامت مى کند تا حشر هر گردى کز او خيزد
به هر خاکى که ناز از قامت آن سيمتن ريزد
جگرگاه زمين را از ملاحت داغ مى سازد
زشور عشق او هر قطره اى کز چشم من ريزد
ندارم گرچه چون يعقوب چشمي، چشم آن دارم
که گرد راه بوى پيرهن در چشم من ريزد
ندارد قطره اى آب مروت لعل سيرابش
مگر بر آتش من آبى آن چاه ذقن ريزد
نگردد آب گرد ديده غواص سنگين دل
صدف هر چند زير تيغ گوهر از دهن ريزد
ندارد عالم ايجاد چون من واژگون بختى
که رنگ شام غربت در دلم صبح وطن ريزد
چو شست از نقش شيرين دست خود فرهاد، دانستم
که آخر تيشه زهر خويش را بر کوهکن ريزد
زروشن گوهرى بر خويشتن هموار مى سازم
مرا هر کس چو آتش خار و خس در پيرهن ريزد
اگرچه تنگدستم غيرت مردانه اى دارم
که ريزد خون خود هر کس که آب روى من ريزد
زبس کز دل غبارآلود مى آيد کلام من
چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ريزد
نه اى از غنچه کمتر، آنچنان از پوست بيرون آ
که روى تازه ات گل در گريبان کفن ريزد
زحيرانى نداند در گريبان که آويزد
سخن در کلک من از بس که بر روى سخن ريزد
دلى کز عشق زخمى نيست صائب کى به شور آيد؟
اگر صد نافه مشک از سر زلف سخن ريزد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید