شماره ٢٦٨: بى نشان حسنى که درس جلوه ميخواند زمن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
بى نشان حسنى که درس جلوه ميخواند زمن
عالمى بر هم زند تا رنگ گرداند زمن
نور غبر از کسوت عريانى خورشيد نيست
چشم بند است اينکه او خود را بپوشاند زمن
آبيار مزرع خاموشيم اما چه سود
شوق ميکارد نفس تا ناله روياند زمن
شهپر عنقاست موج جوهر آينه ام
مزد آن صيقل که تمثالى بخنداند زمن
بر غبار الفت اين دشت دست افشانده ام
ياس ميترسم جنون را هم برون راند زمن
هيچ صبح از عهده شامم نمى آيد برون
داغ نوميدى مگر خورشيد جوشاند زمن
نخل ياس از سوختنها دارد اميد بهار
کاش بى برگى پر پروانه روياند زمن
داغشد از خجلت بنياد من سيل فنا
آنقدر گردى نمى يابد که بنشاند زمن
سايه داران به که ديگر برندارم سر زخاک
تا توانائى دل مورى نرنجاند زمن
چون حباب آينه ام چشميست آنهم بى نگاه
آه از آنروزى که حيرت دامنى افشاند زمن
در مقامى کامتحان گيرد عيار اعتبار
مايه تمثاليست گر آينه بستاند زمن
تا نجوشد سرمه از خاکستر من چون سپند
خامشى را هم محبت ناله ميداند زمن
بيدلم (بيدل) زشرم سخت جانيها مپرس
دور از آن در خاک هم آبست اگر ماند زمن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید