شماره ٢٨٨: چون شمع تا چکيدن اشکست ساز من

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
چون شمع تا چکيدن اشکست ساز من
هستى خطيست وقف جبين گداز من
دامن بچين شکست زنوميدى رسا
دستى در آستين بهر سو دراز من
آخرتلاش لغزش پا دامنم کشيد
هموار شد خيال نشيب و فراز
برخاستم زخاک و نشستم همان بخاک
ديگر مجو قيام و قعود از نماز من
چون شمع در ادبگه هموارى زبان
بر هم زدم لبى که همان بود گاز من
تا در زبان خامه حيرت بيان شقى است
خاليست در بساط سخن جاى ناز من
وحشت غبارعمر ندانم کجا رسيد
مقصد گداز قافله برق تاز من
مينا شکسته در سر ره گريه ميکند
چون طفل اشک آبله خاکباز من
زين فطرتى که ننگ خيالات آگهيست
دشوار شد چو فهم حقيقت مجاز من
دارم چو حلقه عهده نامحرمى بدوش
بيرون در نشاند مرا پاس راز من
سعى جبين عرق شد و محروم سجده ماند
(بيدل) در آب ريخت خجالت نياز من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید