غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«فروغ» در غزلستان
حافظ شیرازی
«فروغ» در غزلیات حافظ شیرازی
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
فروغ ماه می دیدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشید در دیوار می آورد
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می گفت نوش
زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم
به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ
که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
با هر ستاره ای سر و کار است هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو
عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود به فروغ ستاره پروایی
سعدی شیرازی
«فروغ» در غزلیات سعدی شیرازی
مه دوهفته ندارد فروغ چندانی
که آفتاب که می تابد از گریبانت
دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ
مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام
مولوی
«فروغ» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
كوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا
او ز نازش سر كشیده همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فكنده چون خطا پیش صواب
خاك از فروغ نفخش قبله فرشته آمد
كب از جوار آتش همطبع آتش آمد
كه نور من شرح الله صدره شمعیست
كه در دو كون نگنجد فروغ انوارش
از غم و اندهان من سوخت درون جان من
جمله فروغ آتشین تا به كیش نهان كنم
تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر
رخ شمس از او منور به فراز سبز طارم
آن قمری كه نور دل زو است گه حضور دل
تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین
این جا كسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش اركان من گرفته
از آتشهات در فروغند
فارغ از صدق وز دروغند
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
پر پروانه بسوزد جز پروانه دل
كه پرش ده پره گردد ز فروغ شرری
گر سایه چمن نبدی و فروغ او
من چون درخت بخت خسان بیاصولمی
فردوسی
«فروغ» در شاهنامه فردوسی
به چندین فروغ و به چندین چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ
بگفتا فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد
مگر کاین همه بند و چندین دروغ
بدین بچگان تو باشد فروغ
سخن گفتن من شود بی فروغ
شود پیش او چارهی من دروغ
هرانجا که روشن بود راستی
فروغ دروغ آورد کاستی
هوا تیره گشت از فروغ درفش
طبر خون و شبگون و زرد و بنفش
ببینی که من زین نجستم دروغ
همی گیرد آتش ز تیغش فروغ
فروغ سر نیزه و تیر و تیغ
بتابد چنان چون ستاره ز میغ
چو جاماسپ گفت این سپیده دمید
فروغ ستاره بشد ناپدید
چو از کوهساران سپیده دمید
فروغ ستاره ببد ناپدید
ببردی ازین پادشاهی فروغ
همی چاره جستی بگفت دروغ
وگر هیچ گردی به گرد دروغ
نگیرد بر من دروغت فروغ
که من زین که گفتم نجویم فروغ
نگردم به هر کار گرد دروغ
که من زین سخنها نجویم فروغ
نگردم به هر کار گرد دروغ
همه راست گفتی نگفتی دروغ
به کژی نگیرند مردان فروغ
ز گیتی ندانی سخن جز دروغ
به کژی گرفتی ز هرکس فروغ
همی داند آنکس که گوید دروغ
همی زان پرستش نگیرد فروغ
فتاده فروغ ستاره در آب
ز گوهر همه خانه چون آفتاب
چنین داد پاسخ که هرگز دروغ
بر شهریاران نگیرد فروغ
رخ پادشا تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ
زبان را مگردان به گرد دروغ
چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ
ندانی تو گفتن سخن جز دروغ
دروغ آتشی بد بود بیفروغ
بدانید کان کس که گوید دروغ
نگیرد ازین پس بر ما فروغ
اگر جفت گردد زبان بر دروغ
نگیرد ز بخت سپهری فروغ
پدید آید از گفت یک تن دروغ
ازان پس نگیرد بر ما فروغ
گرانمایگان را فسون ودروغ
به کژی و بیداد جستن فروغ
به هفتم که بستیهد اندر دروغ
به بیشرمی اندر بجوید فروغ
فروغ از تو گیرد روان و خرد
انوشه کسی کو روان پرورد
اگر کشور ازمن نگیرد فروغ
به کژی مکن هیچ رای دروغ
زبان را مگردان بگرد دروغ
چوخواهی که تخت تو گیرد فروغ
هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ
ستمکارهای خوانمش بیفروغ
بدین لشکر و چیز ونامی دروغ
نگیری بر تخت شاهی فروغ
همان بد دل و سفله و بیفروغ
سرش پر ز کین و زبان پر دروغ
بدین جستن عیبهای دروغ
به نزد بزرگان نگیری فروغ
بدین چاره ده بند بد را فروغ
که داند که این راستست از دروغ