غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«فراغ» در غزلستان
حافظ شیرازی
«فراغ» در غزلیات حافظ شیرازی
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود
در سایه تو ملک فراغت میسرم
بر من فتاد سایه خورشید سلطنت
و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم
خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
سعدی شیرازی
«فراغ» در غزلیات سعدی شیرازی
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی شود ما را
گر دوست را به دیگری از من فراغتست
من دیگری ندارم قایم مقام دوست
فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد
تو را که هر خم مویی کمند داناییست
گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست
دولت آنست که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست
ز خاطرم غزلی سوزناک روی نمود
که در دماغ فراغ من این قدر می گشت
محبت با کسی دارم کز او باخود نمی آیم
چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد
به هرزه در سر او روزگار کردم و او
فراغت از من و از روزگار من دارد
دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت
مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمی باشد
فراغت زان طرف چندان که خواهی
وزین جانب محبت می فزاید
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را
بینم فراغتم بود از روز رستخیز
تو را فراغت ما گر بود و گر نبود
مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم
بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت
تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی
خیام نیشابوری
«فراغ» در رباعیات خیام نیشابوری
کانکس که جهان کرد فراغت دارد
از سبلت چون تویی و ریش چو منی
مولوی
«فراغ» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را
فراغتها كجا بودی ز دام و از سبب ما را
نوازشهای عشق او لطافتهای مهر او
رهانید و فراغت داد از رنج و نصب ما را
شد اسم مظهر معنی كاردت ان اعرف
وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا
گفتا كه فراغتیست ما را
كو خود چه كس است یا چه دارد
با این همه فراغت گر بحر را به ماهی
میلی بود به رحمت فضل كبیر باشد
فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند
از آنك عشق تو بنیاد عافیت بركند
شیشه عشق را فراغتها است
گر بر او صد هزار سنگ آمد
سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا
خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ
كرده مستان باغ اشكوفه
كرده سیران خاك استفراغ
كی گذارد خدا تو را فارغ
چون خدا را ز كار نیست فراغ
ولیك از عشق شه جانهای مستان
فراغت دارد از ساقی و از خوان
منم از كار ماندهای ز خریدار ماندهای
به فراغت نظركنان به سوی كار و بار تو
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی
گر استفراغ میخواهی از آن طزغوی گندیده
مفرح بدهمت لیكن مكن دیگر وحل خواری
تو را دم دم همیآرند كاری نو به هر لحظه
كه تا نبود فراغت هیچ بر قانون مكاری
كه خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه
ولیكن عشقشان دارد هزاران مكر و عیاری
عشق آن توانگری است كه از بس توانگری
داردهمی ز ریش فراغت فراغتی
آن پریی كز رخش گشت بشر چون ملك
یافت فراغت ز رنج وز غم درمان پری
فكند ایمن و ساكن حذركنان بلا
سلاحها بفراغت ز تیغ یا سپری
«فراغ» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
گفتی مگری چو ابر در فرقت باغ
من آن توام بخسب ایمن به فراغ
آتش میزن به هر نفس در جانی
واندر همه دم دم فراغت میزن