يا رب آن يوسف گم گشته به من بازرسان
تا طربخانه کنى بيت حزن بازرسان
اى خدايى که به يعقوب رساندى يوسف
اين زمان يوسف من نيز به من بازرسان
رونقى بى گل خندان به چمن بازنماند
يارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان
از غم غربتش آزرده خدايا مپسند
آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان
اى صبا گر به پريشانى من بخشائى
تارى از طره آن عهدشکن بازرسان
شهريار اين در شهوار به در بار امير
تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان