غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«سیمین» در غزلستان
حافظ شیرازی
«سیمین» در غزلیات حافظ شیرازی
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
سعدی شیرازی
«سیمین» در غزلیات سعدی شیرازی
پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را
آن چه سرپنجه سیمین تو با سعدی کرد
با کبوتر نکند پنجه که با شاهینست
گفت سعدی خیال خیره مبند
سیب سیمین برای چیدن نیست
روی اگر باز کند حلقه سیمین در گوش
همه گویند که این ماهی و آن پروینیست
پری رویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد
عذرست هندوی بت سنگین پرست را
بیچارگان مگر بت سیمین ندیده اند
اگر تو سرو سیمین تن بر آنی
که از پیشم برانی من بر آنم
در سرو رسیدست ولیکن به حقیقت
از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن
خالست بر آن صفحه سیمین بناگوش
یا نقطه ای از غالیه بر یاسمنست آن
تا روان دارد روان دارم حدیثش بر زبان
سنگ دل گوید که یاد یار سیمین تن مکن
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گر چه بازو سخت داری زور با آهن مکن
گر تیغ زند به دست سیمین
تا خون چکد از مفاصل من
بهست آن یا زنخ یا سیب سیمین
لبست آن یا شکر یا جان شیرین
پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی
سعدیا گر روزگارت می کشد
گو بکش بر دست سیمین ساعدی
پیداست که سرپنجه ما را چه بود زور
با ساعد سیمین توانا که تو داری
غلام حلقه سیمین گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه در گوشی
بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ
که بی تکلف شمشیر لشکری بزنی
مولوی
«سیمین» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
دل سیمین بری كز عشق رویش
ز حیرت گم كند زر هم زری را
تو كارم زان بر سیمین چو زر كن
تو لعلین كن رخ همچون زرم را
تو شوی از دست بینی عیش خود را بر كنار
چون بگیرد در بر سیمین كنارت ساقیا
زر چه جویی مس خود را زر بساز
گر نباشد زر تو سیمین بر بیا
كه ما را نردبان زرین و سیمین
نهد چون قصد ما بر بام یارست
سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل
چهره زر لایق آن بر سیمین كه راست
آن راه زنم آمد توبه شكنم آمد
وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد
ببین آنها كه سیمین بر گزیدند
به روی سرخ چون عناب رفتند
پرده بردار ای قمر پنهان مكن تنگ شكر
تا بر سیمین تو احوال ما زرین كند
چو عشق در بر سیمین كشید عاشق خود را
ز بوسههای چو شكر در آن كنار چه میشد
ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر
تا سینهها روشن شود افزون شود نور نظر
آن جوهر بیچونی كز حسن خیال تو
در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر
پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا
تا ز سیمین بر او گردد كارم همه زر
بكش در بر بر سیمین ما را
كه از خویشت همین دم وارهانم
بار دیگر از بر سیمین خود
دست بیسیمان پر از زر می كنم
گفتم كه چونی در سفر گفتا كه چون باشد قمر
سیمین بر و زرین كمر چشم و چراغ مرد و زن
یكی قطره منی بودی منی انداز كردت حق
چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه سیمین تن
آن ساعد سیمین را در گردن ما افكن
بر سینه ما بنشین ای جان منت مسكن
به زیر هر درختی ماه رویی
زهی خوبان زهی سیمین عذاران
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
كه دمم بیدم تو چون اجل آمد بر من
اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران
ای ماه سیمین منطقه با عشق داری سابقه
وی آسمان هم عاشقی پیداست در سیمای تو
چو دیدی آن چنان سیمین بری را
بده سیم و بنه همیان و میرو
زرین شدم از سیمین بر تو
یك تو شدم از توی خوش تو
از جان و دل گوید كسی پیش چنان جانانهای
از سیم و زر گوید كسی پیش چنان سیمین بری
مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو
بده آن زر به سیمین بر چه شیرین است بیخویشی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
كو را چو نثار زر از این خاك بچیدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
كو را چو نثار زر از این خاك بچیدی
ای مه ار تو عسسی الحذر از جامه كنان
كه كلاهت ببرند ار چه كه سیمین كمری
آن بر سیمین و این روی چو زر
اندرآمیزند سیم و زر بلی
باز گردد عاقبت این در بلی
رو نماید یار سیمین بر بلی
از بر سیمین تو كارم زر است
ای بلای سیم و زر شاد آمدی
«سیمین» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
در خاک در وفای آن سیمین بر
میکار دل و دیده میندیش ز بر
شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن
سودای مناجات غمت از سر من
فردوسی
«سیمین» در شاهنامه فردوسی
شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین برافگند بن
یکی مرد شد چون یکی زاد سرو
برش کوه سیمین میانش چو غرو
رخانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رسته دو ناروان
چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین بر ماه روی
دو نرگس دژم و دو ابرو به خم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم
ده انگشت برسان سیمین قلم
برو کرده از غالیه صدرقم
سر جعد آن پهلوان جهان
چو سیمین زره بر گل ارغوان
سپهبد چنین گفت با ماهروی
که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی
به زرین و سیمین دوصد تیغ هند
جزان سی به زهراب داده پرند
کزین سرو سیمین بر ماهروی
یکی نره شیر آید و نامجوی
دو یاقوت خندان دو نرگس دژم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم
یکی تشت بنهاد زرین برش
جدا کرد زان سرو سیمین سرش
چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب
که بودی یکی بیکران رود آب
چو ماه از بر تخت سیمین نشست
سه پاس از شب تیره اندر گذشت
شتر در شتر رفت فرسنگها
ز زرین و سیمین وز رنگها
طبقهای زرین و سیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد
گرانمایه صد زین به سیمین ستام
ز زرینه پنجاه بردند نام
ز سیمین و زرینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار
شنیده بران سرو سیمین بگفت
که خورشید ناهید را گشت جفت
رکابش دو زرین دو سیمین بدی
همان هر یکی گوهر آگین بدی
ز آخر به سیمین و زرین لگام
ده اسپ گرانمایه بردند نام
ز سیمین و زرین و اسپ و ستام
ز دینار گیتی که بردند نام
بیاسود چون گشت گیتی سیاه
به کردار سیمین سپر گشت ماه
بران تخت سیمین وآن مهرشاه
سرت مست شد بازگشتی ز راه
کنون نام چوبینه بهرام گشت
همان تخت سیمین تو را دام گشت
ز زرین و سیمین وز تخت عاج
همان یاره و طوق زرین وتاج
ز زرین و سیمین گوهرنگار
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز سیمین و زرین که آید به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار
چو بهرام برتخت سیمین نشست
گرفت آن زمان دست خاقان بدست
چو خورشید شیرین به پیش اندرون
خرامان به بالای سیمین ستون
همان چند زرین و سیمین دده
بگوهر بر و چشمشان آژده
همان گوی زرین و سیمین هزار
بر آتش همیتافتی جامهدار
همان تشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهر آگین بدی