غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«مقصود» در غزلستان
حافظ شیرازی
«مقصود» در غزلیات حافظ شیرازی
روی مقصود که شاهان به دعا می طلبند
مظهرش آینه طلعت درویشان است
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
آن که یک جرعه می از دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
ای آن که ره به مشرب مقصود برده ای
زین بحر قطره ای به من خاکسار بخش
مقصود از این معامله بازارتیزی است
نی جلوه می فروشم و نی عشوه می خرم
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
سعدی شیرازی
«مقصود» در غزلیات سعدی شیرازی
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی
که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست
صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود
باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت
کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی
مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد
درخت میوه مقصود از آن بلندترست
که دست قدرت کوتاه ما بر او یازد
چو خسرو از لب شیرین نمی برد مقصود
قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد
سود بازرگان دریا بی خطر ممکن نگردد
هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد
مرا که با تو که مقصودی آشتی افتاد
رواست گر همه عالم به جنگ برخیزند
سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده ایم
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
مولوی
«مقصود» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره كن در دود ما
از گلشكر مقصود ما لطف حقست و بود ما
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا
هرگز نداند آسیا مقصود گردشهای خود
كاستون قوت ماست او یا كسب و كار نانبا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
در دامن اوست عین مقصود
بر ما بفشاند آستین را
مقصود از این بگو و رستی
یعنی كه چراغ آسمان را
برفشان چندانك ما افشانده گردیم از وجود
تا كه هر قاصد بیابد در فنا مقصود را
دست بردار ز سینه چه نگه میداری
جان در آن لحظه بده شاد كه مقصود آنست
شب روحها واصل شود مقصودها حاصل شود
چون روز روشن دل شود هر كو ز شب آگاه شد
بندگانند تو را كز تو تویشان مقصود
پای در راه تو بنهند و كم سر گیرند
بسا سحر كه درآید به صومعه ممن
كه من ستاره سعدم ز من بجو مقصود
هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود
به هر دمی ز چه شما خفیه تر چه بیهنرید
از آدمی ادراك و نظر باشد مقصود
كای رحمت پیوسته به ادراك و نظر بر
مقصود خدا بود و پسر بود بهانه
عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر
شب چیست نقاب روی مقصود
كای رحمت و آفرین بر آن روش
باده چو زر ده كه زرم ساغر پر ده كه نرم
غرقه مقصود شدی تا چه كنی علم و عمل
تویی معبود در كعبه و كنشتم
تویی مقصود از بالا و پستم
مقصود تو چیست من چه دانم
دانم كه من اندر این قطارم
در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام
مقصود نور آمد عالم تنور آمد
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
ای خداوند شمس دین مقصود از این جمله تویی
ای كه خاك تو بود چون جان من دور زمان
مقصود ره روان همه دیدار ساكنان
مقصود ناطقان همه اصغای خامشان
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
خورشید معینت شد اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد بیشك و گمان برگو
در پرده عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه
ای غوث هر بیچارهای واگشت هر آوارهای
اصلاح هر مكارهای مقصود هر افسانهای
ای ساز و ناز ناكسان حیرت فزای نرگسان
ای خاك را روزی رسان مقصود هر آوارهای
سلام علیك ای مقصود هستی
هم از آغاز روز امروز مستی
كه مقصودم گشاد سینهای بود
نه طمع آنك بگشایم دكانی
این همه رمز است و مقصود این بود
كان جهان اندر جهان آید همی
اندر جمال هر مه لطف ازل نمودی
هر عاشقی بدیدی مقصودهای جانی
مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند
وصلم به خدمت او است چون مرغزی و رازی
نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست
مقصود او چه بود ز نقشی و خانهای
ای از جمال حسن تو عالم نشانهای
مقصود حسن توست و دگرها بهانهای
خوشترین مقصودی، با نوا ترسودی
آن بود كه گویی:« چونی ای سودایی؟»
چه این جا روی و چه آن جا روی
كه مقصود از این جا و آن جا تویی
«مقصود» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
یا پای رساندم به مقصود و مراد
یا سر بدهم همچو دل از دست آنجا
ای دوست چو از میانه مقصود توئی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
این جمله بهانه و همه مقصود اوست
مقصود خدا نبود بس خلق جهان
مقصود خدا از این جهان درویش است
در دایرهی وجود موجود علیست
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست
من بنده به خوی تو نمیدانم زیست
مقصود تو چیست تا از آن برخیزم
مقصود تو گوهر است بشتاب و بجو
زو جوش کنی کن بسوی گوهر زو
چون جمله خطا کنم صوابم تو بسی
مقصود از این عمر خرابم تو بسی
از صورت زهد خود چه مقصود ترا
در سیرت اگر یزید و قارون آئی
من جمله خطا کنم صوابم تو بسی
مقصود از این عمر خرابم تو بسی