غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«آسان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«آسان» در غزلیات حافظ شیرازی
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
قره العین من آن میوه دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
چه آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گردد جهان بر مردمان سختکوش
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
سعدی شیرازی
«آسان» در غزلیات سعدی شیرازی
سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی
لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست
هزار سختی اگر بر من آید آسانست
که دوستی و ارادت هزار چندانست
سعدیا با یار عشق آسان بود
عشق باز اکنون که یار از دست رفت
جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن
این لاشه نمی بینم شایسته قربانت
پس از دشواری آسانیست ناچار
ولیکن آدمی را صبر باید
گر تنم مویی شود از دست جور روزگار
بر من آسانتر بود کآسیب مویی بر تنش
کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش
نصیحت گفتن آسانست سرگردان عاشق را
ولیکن با که می گویی که نتواند پذیرفتن
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم
ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی
خیام نیشابوری
«آسان» در رباعیات خیام نیشابوری
از نو فلکی دگر چنان ساختمی
کازاده بکام دل رسیدی آسان
مولوی
«آسان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمان
گشته در مستی جان هم سهل و هم آسان ما
سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب
بهر هر كشته او جان ابد گر نبود
جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است
دست بر هر كجا نهی جانست
دست بر جان نهادن آسان نیست
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
كه هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد
بسی این كار را آسان گرفتند
بسی دشوارها آسان نماید
چرا آسان نماید كار دشوار
كه تقدیر از كمین عقلت رباید
خبرت هست كه ریحان و قرنفل در باغ
زیر لب خنده زنانند كه كار آسان شد
شمس تبریز نردبانی ساخت
بام گردون برآ كه آسان شد
جان سپردن به عشق آسانست
وز پی عشق توست آسانتر
دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری
آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری كنم
دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر دوران به آسانی كنم
هم به درد این درد را درمان كنم
هم به صبر این كار را آسان كنم
تنگ شكر را ماند این سودای سر را ماند این
آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی است این
به دست من بود حكمش به هر صورت بگردانم
كنم زهراب را دارو كنم دشوار را آسان
هر كی بفسرد بر او سخت نماید حركت
اندكی گرم شو و جنبش را آسان بین
فرمود مشكلاتی در وی عجب عظاتی
خامش در زبانها آن می نیاید آسان
دیدم مستش خستم دستش
آسان آسان فی ستر الله
زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی
یكی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو
سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی
چه آسان میشود مشكل به نور پاك اهل دل
چنانك آهن شود مومی ز كف شمع داوودی
ایا دولت چو بگریزی و زین بیدل بپرهیزی
ز لطف شاه پابرجا به دست آیی به آسانی
چو آن كشتی نماید رخ برآید گرد آن دریا
نماند صعبیی دیگر بگردد جمله آسانی
چه آسانی كه از شادی ز عاشق هر سر مویی
در آن دریا به رقص اندرشده غلطان و خندانی
هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی
اشتر ز سوی بیشه بیجهد نمیآید
كی آمدهای ای جان زان خاك به آسانی
خاموش كه هر محال و صعبی
آسان شود از كف خدایی
چه شدم من تو بگو هم كه چه دانم شدهای
كی بگوید لب تو حرف بدین آسانی
در فتوح فتحت ابوابها
گرددت دشوارها آسان بلی
بلندتر شدهست آفتاب انسانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
آن چه شاهان به خواب میجستند
چون مسلم شدت به آسانی
«آسان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از جمله طمع بریدنم آسانست
الا ز کسی که جان ما را جانست
چون شیشه گریست توبهی ما پیوست
دشوار توان کردن و آسان بشکست
چون شیشه گریست توبهی ما پیوست
دشوار توان کردن و آسان بشکست
ای آنکه ز تو مشکلم آسان گردد
سرو و گل و باغ مست احسان گردد
من درد ترا ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
ای داده مرا به خواب در بیداری
آسان شده در دلم همه دشواری
تو دوش چه خواب دیدهای میدانی
نی دانش آن نیست بدین آسانی
داغ مهرت اگر نه در جان بودی
در عشق تو جان بدادن آسان بودی
فردوسی
«آسان» در شاهنامه فردوسی
پرستیدن مهرگان دین اوست
تن آسانی و خوردن آیین اوست
همه رنجها گشته آسان بدوی
برو روشنی اندر آورده روی
نه دشواری از چیز برترمنش
نه آسانی از اندک اندر بوش
تن کشته با مرده یکسان شود
طپد یک زمان بازش آسان شود
بگفتند با زال چندی درشت
که گیتی بس آسان گرفتی به مشت
تن آسانی از درد و رنج منست
کجا خاک و آبست گنج منست
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که آسانش اندازه نتوان گرفت
ورین رنج آسان کنم بر دلم
از اندیشهی شاه دل بگسلم
چنین رنج دشوار آسان کنیم
به آید که جان را هراسان کنیم
چنین است رسم سرای سپنج
یکی زو تن آسان و دیگر به رنج
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ به چنگ آمدش
همی پیلتن را نخواهی شکست
همانا که آسان نیاید به دست
تو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمند
که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کند
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
نپیچی و اندیشه آسان کنی
همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم
گر از گوهر شهریاران بدی
ازین زیجها جستن آسان بدی
تن آسانی خویش جستی برین
نه افروزش تاج و تخت و نگین
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین
تن آسانی و گنج ایران زمین
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد
«ره لشکر از برف آسان کنم
دل ترک از آن هراسان کنم»
یکی را همه بهره شهدست و قند
تن آسانی و ناز و بخت بلند
بسازید و از داد باشید شاد
تن آسان و از کین مگیرید یاد
چه بینید و این را چه درمان کنید
نشاید که این بر دل آسان کنید
نماند به کس روز سختی نه رنج
نه آسانی و شادمانی نه گنج
مرا این سخن بر دل آسان نبود
بجز خامشی هیچ درمان نبود
همان دختران را ببردند اسیر
چنین کار دشوار آسان مگیر
پس پشت او خوار مایه سوار
تنآسان گذشت از لب جویبار
بگفت آن شگفتی به موبد که دید
وزان راه آسان سر اندر کشید
سه دیگر که چون من ببستم کمر
تن آسان شد اندر جهان تاجور
بدو گفت رستم که ای مرد پیر
سخنها برین گونه آسان مگیر
مرا کشتن آسانتر آید ز ننگ
وگر بازمانم به جایی ز جنگ
بدو گفت کین بر تو آسان شود
دل بدسگالت هراسان شود
هزار اشتر بارکش بار کرد
تنآسان شد آنکو درم خوار کرد
به بازارگانی خراسانیم
به رنج اندرون بی تنآسانیم
نگه کرد بر کار چرخ بلند
ز آسانی و سود و درد و گزند
کند بر تو آسان همه کار سخت
ز رای دلفروز و پیروز بخت
تن آسانی و شادی افزایدت
که با شهد او زهر نگزایدت
خداوند گوپال و شمشیر و گنج
خداوند آسانی و درد و رنج
بپردخت شاپور گنجی بران
که زان باشد آسانی مردمان
هرانکس که او از گنهکار چشم
بخوابید و آسان فرو برد خشم
کمان دار دل را زبانت چو تیر
تو این گفتههای من آسان مگیر
چو خشنود باشی تنآسان شوی
وگر آز ورزی هراسان شوی
چنین گفت پس شاه با اردشیر
که کار جهان بر دل آسان مگیر
مر او را نکوکار زان خواندند
که هرکس تنآسان ازو ماندند
چو دانسته شد چارهی آن کنیم
گر آسان بود کینه پنهان کنیم
شبان باشم و زیردستان رمه
تنآسانی و داد جویم همه
جهان را ز دشمن تنآسان کنیم
بداندیشگان را هراسان کنیم
بدین خانه اندر تنآسان نهای
گر از شاه ایران هراسان نهای
بگفت این و چادر به سر برکشید
تنآسانی و خواب در بر کشید
کنون تا بدوشم ازین گاو شیر
تو این کار هر کاره، آسان مگیر
به رفتن دو هفته درنگ آمدش
تنآسان خراسان به چنگ آمدش
تن آسان بسوی خراسان کشید
سپه را به آیین ساسان کشید
نه آسانیی دید بی رنج کس
که روشن زمانه برینست و بس
چو از رنج وز بد تن آسان شود
ز نابودنیها هراسان شود
وز آواز او بدهراسان بود
زمین زیر تختش تن آسان بود
چوخرسند باشی تن آسان شوی
چو آز آوری زو هراسان شوی
که گرچند بد کردن آسان بود
به فرجام زو جان هراسان بود
جهاندار دشواری آسان گرفت
همه ساز نخچیر و میدان گرفت
تن آسان شود هرک رنج آورد
ز رنج تنش باز گنج آورد
هرآنکس که از بد هراسان شود
درم خوار گیرد تن آسان شود
چنین داد پاسخ بدو نیکخواه
که روز من آسانتر از روز شاه
ز سختی گذر کردن آسان بود
دل تاجداران هراسان بود
بپرسد که گیتی تن آسان کراست
ز کردار نیکو پشیمان چراست
فزونی نجوید تن آسان شود
چو بیشی سگالد هراسان شود
ز چیزی که دلتان هراسان بود
مرا داد آن دادن آسان بود
گنه کردگانرا هراسان کنیم
ستم دیدگان را تن آسان کنیم
بدین گیتی اندر بزی شادمان
تن آسان و دور از بد بدگمان
تن آسان بدی شاد وپیروزبخت
چراکردی آهنگ این تاج وتخت
بشهر خراسان تن آسان بزی
که آسانی و مهتری را سزی
چو خسرو سوی مرز خاقان شود
ورا یاد خواهد تن آسان شود
چواز پیش بدخواه برداشتش
به آسانی آورد و بگذاشتش
بر آساید از گنج و بگزایدش
تن آسان کند رنج بفزایدش
نمانم که آیی تو هر بامداد
تن آسان دهی گنج او را به باد
چنین کارها بر دل آسان مگیر
یکی رای زن با خردمند پیر
به نامه چنین کار آسان مکن
مکن تیره این فر و شمع کهن
چو بهرام داماد خاقان بود
ازو بد سرودن نه آسان بود
فرستاده چون در خراسان رسید
به درگاه مرد تن آسان رسید
همه مهتران خود تن آسان بدند
بد اندیش یک سر هراسان بدند
فرشته بیاید یکی جان ستان
بگویم بدو جانم آسان ستان
اگر سعد با تاج ساسان بدی
مرا رزم او کردن آسان بدی
ز بغداد راه خراسان گرفت
هم رنجها بر دل آسان گرفت
همانا که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن آسان شویم
کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد و آسان بزد بر زمین