غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«صباح» در غزلستان
حافظ شیرازی
«صباح» در غزلیات حافظ شیرازی
سواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات
بیاض روی چو ماه تو فالق الاصباح
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
همیشه تا که بود متصل مسا و صباح
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
سعدی شیرازی
«صباح» در غزلیات سعدی شیرازی
شب همه شب انتظار صبح رویی می رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست
بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست
گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست
اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غم های دگر
شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور
باران چون ستاره ام از دیدگان بریخت
رویی که صبح خیره شود در صباحتش
مکنید دردمندان گله از شب جدایی
که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم
نشان بخت بلندست و طالع میمون
علی الصباح نظر بر جمال روزافزون
جهان شبست و تو خورشید عالم آرایی
صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
مولوی
«صباح» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای دل قرار تو چه شد وان كار و بار تو چه شد
خوابت كه میبندد چنین اندر صباح و در مسا
العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی مشا
الفتح من تفاحكم و الحشر من اصباحكم
القلب من ارواحكم فی الدور تمثال الرحا
فرمود كه نور من ماننده مصباح است
مشكات و زجاجه گفت سینه و بصر ما را
هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح
كز كرم بر می فشانی باده موعود را
ای رونق صباح و صبوح ظریف ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما
فالق اصباحی و رب الفلق
باز كنی صد در و گویی درآ
حداء الحادی صباحا بهواكم فاتینا
صدنا عنكم ظباء حسدونا فابینا
جاء من تبریز سربال نسیج بالهوی
اكتست روحی صباحا انزعت سربالها
صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش
تو را كه رغبت لوت و غم عشاست بخسب
دهد آن كان ملاحت قدحی وقت صباحت
به از آن صد قدح می كه بخوردی شب دوشت
هر صباحی ز جمالش مستیم
خاصه امروز كه با ما خوشكست
ای مبارك ز تو صبوح و صباح
ای مظفر فر از تو قلب و جناح
وانمودی هر آنچ میگویند
مذنان صبح فالق الاصباح
یا راهبا انظر الی مصباح
متشعشعا و استغن عن اصباح
صلا گفت صلا گفت كنون فالق اصباح
سبك روح كند راح اگر سست و گرانید
زهی صباح مبارك زهی صبوح عزیز
ز شاه جام شراب و ز ما ركوع و سجود
در آرزوی صباح جمال تو عمری
جهان پیر همیخواند هر سحر اوراد
خوابناكی كه صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
خوابناكی كه صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شبست قدری
نه چو قدر عامیانه كه شبی بود مقدر
لیلتی مدت یداها امسكت ذیل الصباح
لیلتی دار قرار دونها دار القرار
لاح صباحی طیب حالی
جاء ربیعی هب شمالی
لقاء وجهك فی الهم فالق الاصباح
سقا جودك فی الفقر منتهی الاقبال
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم
عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم
به سعادت صباحت به قیامت صبوحت
كه سجل آسمان را به فر تو درنوردم
نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا
چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم
دل زجاج آمد و نورت مصباح
من بیدل شده مشكات توام
ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان
عسل و می روان شود به چپ و راست جوی جو
یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان
تا شب همگان عریان با یار در آب جو
اضاء العشق مصباحا فصار اللیل اصباحا
و من انواره انشقت علی الاحجار احداق
مصباح و زجاجی تو پیش دو سه نابینا
از عربده كوران وز زخم عصا چونی
شاباش زهی حال كه از حال رهیدیت
شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی
نفخت فیه جان بخشی است هر صبح
فراق فالق الاصباح تا كی
فالقالصباح، خالقالرواح
یا كریم الراح، ساعة السقاء
یا ساقی اسقنی براح
عجل فقد استضا صباحی
وأسقیه كذا الیالصباح
یا معتمدی و یا شفایی
كل مساء و صباح یسكرناالعشق براح
قد یسالمحزن منا، التحق الحزن بصاح
انعم صباحا، واطلب رباحا
وابسط جناحا فالقصر عالی
«صباح» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
مصباح زجاجه است جان عارف
پس شیشه بود زجاجه سندان نبود