غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«خرامان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«خرامان» در غزلیات حافظ شیرازی
میر من خوش می روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
خوش خرامان می روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
سعدی شیرازی
«خرامان» در غزلیات سعدی شیرازی
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنه ها که بخیزد میان اهل نشست
میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو
سروی اگر لایقست قد خرامان اوست
ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از رافت
سرو خرامان چو قد معتدلت نیست
آن همه وصفش که می کنند به قامت
اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ
خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت
ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن
تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت
هزار سرو خرامان به راستی نرسد
به قامت تو و گر سر بر آسمان سایند
نشستم تا برون آیی خرامان
تو بیرون آمدی من رفتم از هوش
خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم
به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم
دیگر به کجا می رود این سرو خرامان
چندین دل صاحب نظرش دست به دامان
دل می طپد اندر بر سعدی چو کبوتر
زین رفتن و بازآمدن کبک خرامان
با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست
در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد
که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری
دیگر کسش نبیند در بوستان خرامان
گر سرو بوستانت بیند که می خرامی
مولوی
«خرامان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانك آید سلیمانی درون مسجد اقصی
بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما
ساغر بر دست خرامان رسید
فخر من و فخر همه ماورا
آنك چنان میرود ای عجب او جان كیست
سخت روان میرود سرو خرامان كیست
مست و خرامان میروم پوشیده چون جان میروم
پرسان و جویان میروم آن سو كه سلطان میرسد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
خرامان جانب میدان خویش آ
مباش آن جا خران میدان چه دانند
شجری خوش و خرامان به میانه بیابان
كه كسی به سایه او چو بخفت مست خیزد
هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر
فی امان الله كان جا همه سودست و مزید
میان خلعت جانان قبول عشق خرامان
به بارگاه تجلی ز كار و بار چه میشد
یوسف آخرزمان خرامان شد
شكر و شهد مصر ارزان شد
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی
بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم
بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
ای بارها خریده از غصه و زحیرم
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد كه درآییم خرامان به چمن
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد كه درآییم خرامان به چمن
جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان
مست و خرامان میرود چشم بدان كم باد از او
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
خنك آن جان كه رود مست و خرامان بر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او
خیال شه خرامان شد كلوخ و سنگ باجان شد
درخت خشك خندان شد سترون گشت زاینده
خرامان شو به گورستان ندایی كن بدان بستان
كه خیز ای مرده كهنه برقص ای جسم ریزنده
مست و خرامان میرود در دل خیال یار من
ماهی شریفی بیحدی شاهی كریمی بافری
به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان
همه ره جوی از باده مثال دجلهها جاری
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان كنساء خفرات
بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی كه تویی مجلس عالی
سرو رحمت چون خرامان شد به باغ
یابد ابلیس لعین ایمان بلی
در جهان غمگین نماندی گر تو را
چشم دیدی چون خرامان میروی
«خرامان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
چون شاهد پوشیده خرامان گردد
هر پوشیده ز جامه عریان گردد
ای ماه برآمدی و تابان گشتی
گرد فلک خویش خرامان گشتی
فردوسی
«خرامان» در شاهنامه فردوسی
خرامان بیامد به نزدیک سرو
چنان چون به پیش گل اندر تذرو
خرامان شدم پیش آن ارجمند
یکی تخت پیروزه دیدم بلند
خرامان برفت از بر تخت اوی
همی آفرین خواند بر بخت اوی
خرامان و نازان شدندی برم
نهادندی آن تاج را بر سرم
برفت از بر پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
که گر شاه بیند که مهمان خویش
بیاید خرامان به ایوان خویش
یکی بنده شمعی معنبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
خرامان بشد سوی آب روان
چنان چون شده باز یابد روان
بیمد خرامان و بردش نماز
به بر در گرفتش زمانی دراز
بر خواهران بد زمانی دراز
خرامان بیمد سوی تخت باز
خرامان بیمد سیاوش برش
بدید آن نشست و سر و افسرش
ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم
خرامان به چنگ نهنگ آمدم
به ایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدی دوخته
بیامد خرامان ازان جایگاه
نهادند سر سوی کاوس شاه
خرامان بگرد گل اندر تذرو
خروشیدن بلبل از شاخ سرو
گر آیی خرامان بنزدیک من
بیفروزی این جان تاریک من
از ایوان سوی پرده بنهاد روی
خرامان و پویان و دل جفتجوی
چو آگاهی آمد به سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
همی چشم دارد زریر و سپاه
که آیی خرامان بدین رزمگاه
خرامان بیامد ز پردهسرای
درفشی درفشان پس او به پای
عنان با عنان تو بندم به راه
خرامان بیایم به نزدیک شاه
خرامان بیایی سوی خان من
به دیدار روشن کنی جام من
شما سوی رستم به جنگ آمدید
خرامان به چنگ نهنگ آمدید
ز خانه بدان بزمگاه آمدند
خرامان به نزدیک شاه آمدند
خرامان بیامد به نزدیک شاه
نهادند زرین یکی زیرگاه
چو آمد خرامان به نزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی به راه
بیامد خرامان بر اردشیر
پر از گوهر و بوی مشک و عبیر
به دروازه دختر شدی همگروه
خرامان ازین شهر تا پیش کوه
بیامد بر پادشا چنگ زن
خرامان بسان بت برهمن
میانت چو غروست و بالا چو سرو
خرامان شده سرو همچون تذرو
خرامان بیامد به شهر صطخر
که شاهنشهان را بدان بود فخر
وزانجا خرامان بیامد بدر
خرد یافته موبد پرهنر
خرامان همی رفت بهرام گور
یکی خانه دید آسمانش بلور
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت
خرامان بدان بیشهی کرگ تفت
خرامان بران بزمگاه آمدند
به شادی همه نزد شاه آمدند
چو بشنید مزدک زمین بوس داد
خرامان بیامد ز پیش قباد
برفتند هر دو برابر ز مرو
خرامان چو زیر گل اندر تذرو
وزان بیشه پویان به راه آمدند
خرامان به نزدیک شاه آمدند
دو فرزند مهبود هر بامداد
خرامان شدندی برشاه راد
چوبشنید خسرو بپیمود راه
خرامان بیامد به پیش سپاه
چو خورشید شیرین به پیش اندرون
خرامان به بالای سیمین ستون
بیامد خرامان ز جای نشست
کمر بر میان بست و نیزه بدست
همه موبدان برگرفتند راه
خرامان برفتند نزدیک شاه
ندیدند چیزی جز از بید و سرو
خرامان به زیر گل اندر تذرو