غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«هجران» در غزلستان
حافظ شیرازی
«هجران» در غزلیات حافظ شیرازی
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست
که شمه ای ز بیانش به صد رساله برآید
حافظ شکایت از غم هجران چه می کنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
حکایت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال
برآی ای آفتاب صبح امید
که در دست شب هجران اسیرم
چون سر آمد دولت شب های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
ستاره شب هجران نمی فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن
هر چند که هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
سعدی شیرازی
«هجران» در غزلیات سعدی شیرازی
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
خوشست با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان می رسد امید دواست
من از کنار تو دور افتاده ام نه عجب
گرم قرار نباشد که داغ هجرانست
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست
روز وصلم قرار دیدن نیست
شب هجرانم آرمیدن نیست
گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست
مژده از من ستان به شادی وصل
گر بمیرم به درد هجرانت
با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری
پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت
ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد
عشاق نیندیشند از خار مغیلانت
ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل
عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد
حکایت شب هجران که بازداند گفت
مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد
غم هجران به سویتتر از این قسمت کن
کاین همه درد به جان من تنها نرسد
وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند
سعدی از دست تو از پای درآید روزی
طاقت بار ستم تا کی و هجران تا چند
من همه قصد وصالش می کنم
وان ستمگر عزم هجران می کند
یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود
کو را به سر کشته هجران گذری بود
من بعد حکایت نکنم تلخی هجران
کان میوه که از صبر برآمد شکری بود
شب هجران دوست ظلمانیست
ور برآید هزار مهتابش
ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز
کنند چون نکنند احتمال هجرانش
زنده می کرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم
به وصالت که نه مستوجب هجران بودم
روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل
عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
چه کرده ام که به هجران تو سزاوارم
هنوز قصه هجران و داستان فراق
به سر نرفت و به پایان رسید طومارم
ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان می بری من بار هجران می برم
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
شب تاریک هجرانم بفرسود
یکی از در درآی ای روشنایی
تو چه دانی که بر تو نگذشته ست
شب هجران و روز تنهایی
شبی دانم که در زندان هجران
سحرگاهم به گوش آید خطابی
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی
کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر
که شربت غم هجران تلخ نوشیدی
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم
ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی
با من کشته هجران نفسی خوش بنشین
تا مگر زنده شوم زان نفس روحانی
بر بستر هجرانت شاید که نپرسندم
کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی
مولوی
«هجران» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
درآید جان فزای من گشاید دست و پای من
كه دستم بست و پایم هم كف هجران پابرجا
تو میدانی كه من بیتو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان كاخرج الموتی
قدها چون تیر بوده گشته در هجران كمان
اشك خون آلود گشت و جمله دلها دالها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریك بس زلزالها
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
صد هزاران سر سر جان شنیدستی دلا
بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد
پس بروید جمله عالم لاله و ریحان ما
گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو
نخوتی دارد كه اندرننگرد مر قار را
ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
رشك نور باقیست صد آفرین این نار را
ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری زان كس كه نیست غایب
ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را كه ولی نعمت تو است
خاك بیآتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتشبار ماست
عشوه دشمن بخوردی عاقبت
سوی هجران عزم كردی عاقبت
با داردار وعده وصلت رسید صبر
هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست
چون مردم دیوانه ویران كنم این خانه
آن وصل بدین هجران یعنی بنمی ارزد
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
خونی بك هجران به هزیمت علم انداخت
بر لشكر هجران دل ما را ظفر افتاد
مگر درد فراق و جور هجران
كه تاب آن نبودش زان بری شد
بر مظلومان راه هجران
این ظلم دگر روا مدارید
با بد و نیك بد و نیك مرا كاری نیست
دل تشنه لب من در شب هجران چه كند
گر نخسبی ز تواضع شبكی جان چه شود
ور نكوبی به درشتی در هجران چه شود
ماه عید روز وصلش خواستم
از شب هجران براتم میدهد
ناگزیده او لب شیرین لبی
چند پشت دست در هجران گزید
گر نخسپی شبكی جان چه شود
ور نكوبی در هجران چه شود
گر نخسپی شبكی جان چه شود
ور نكوبی در هجران چه شود
نگذاشت شیر بیشهای از هست ما یك ریشهای
الا كه نیم اندیشهای در روز و شب هجران شمر
تا دیدمی جانان خود من جویمی درمان خود
كه گویمش هجران خود بنمایمش خون جگر
یكی غاریست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر از این غار
همچو فرهاد از هوایت كوه هجران میكنم
ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار
كنون كه ماه نهان شد ز ابر این هجران
ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر
ز هجران خداوند شمس تبریز
شده نالان حیاتش از مماتش
این شب هجران دراز با تو بگویم چراست
فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش
علی الله ای مسلمانان از آن هجران پرآتش
ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش
عجب نبود اگر عاشق شود بیجان در این هجران
اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان تعطش
میان لشكر هجران كه تیغ در تیغست
سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال
چو شاه خوش خرام آمد جز او بر من حرام آمد
چه بیبرگم ز هجرانش اگر در باغ و جناتم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
من ز وصلت چون به هجران می روم
در بیابان مغیلان می روم
تن و دلی كه بنوشید از این رحیق حلال
بر آتش غم هجران حرام گشت حرام
اخواننا اخواننا ان الزمان خاننا
لا تنسا هجراننا لا تهدموا دارینكم
مرو زین خانه ای مجنون كه خون گریی ز هجران خون
چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن
وگر روزی در آن خدمت كنم تقصیر چون خامان
شود دل خصم جان من كند هجران سزای من
منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین
دلم پرنیش هجران است بهر نوش شمس الدین
چون جهان تاریك بینی از سپاه زنگ شب
از اسیران شب هجران كافر یاد كن
مر تن معمور را ویران كند هجران می
هرك كرد این تن خراب می میش بانی است آن
ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من
مرگ بر من شده بیتو مثل شهد و لبن
ای خدا این وصل را هجران مكن
سرخوشان عشق را نالان مكن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچ خواهی كن ولیكن آن مكن
گفتم همین سیاست میكن حلال بادت
صد گونه دفع میده میكش مرا به هجران
این دل آن عاشق مستان ماست
رسته ز هجران و ز آفات من
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
ترفق ساعه و اسال وصل من باد بالهجران
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
ز هجران چو فرعونش كنون جان در چو ماری تو
گر چه هر روزی به هجران همچو سالی میبود
چونك از هجران گذشتی لیل یا ایام كو
از بعد چنان شهدی وز بعد چنان عهدی
لشكركش هجرانت بر بنده ستم كرده
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته
وصل و هجران صلح كرده كفر ایمان یك شده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من كی رهی
كی گوید آن نور شهی خواهم فلان را ساعتی
مرا در معركه هجران میان خون و زخم جان
مثال لشكر خوارزم با غوری روا داری
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی
كه آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قاف است
از آن است آتش هجران كه تا پخته شود خامی
گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی
گهی اندر امید وصل یكتا زفت انعامی
همه جانها شده لرزان در این مكمن گه هجران
برای امن این جانها در این مكمن نمیآیی
ز ما و من برست آن كس كه تو رویی بدو آری
چرا تو سوی این هجران صد چون من نمیآیی
اندر پس دیواری در سایه خورشیدش
در نیم شب هجران بگشود مرا كاری
بر خاك درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصه هجرانم تحریر نكردی
جدایی نیست این تلخی نزع است
گلوی ما به هجران میفشاری
در این خشكی هجران ماهیانند
بیا ای آب بحر زندگانی
در عشق وصال هست و هجران
در راه بلندی است و پستی
چون باشد در خمار هجران
آن روح كه یافت وصل و مستی
گرگ هجران پی من كرد و مرا ننگ آورد
گرگ ترسد نه من ار تو به شبان ترسانی
اقبلت علی وصلی، راحلت لهجرانی
این القدم الاول؟ اینالنظر الثانی
قد حن واشتكی فلذا الصخر بكیا
علی علی هجران فخرالقبایل
«هجران» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان منست
هجران خواهی طریق عشاقانست
وانکو ماهیست جای او عمانست
چون بلبل مست داغ هجران دارد
مسکن شب و روز در گلستان دارد
هر وعدهی دیدار تو هیچ اندر هیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
گویند سخن ز وصل و هجران آخر
چیزیکه جدا نگشت چون پیوندد
دلدار چنان مشوش آمد که مپرس
هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
بسیار گریستیم و هجران خندید
وقت است که او بگرید و ما خندیم
دردا که ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من