غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«قیصر» در غزلستان
حافظ شیرازی
«قیصر» در غزلیات حافظ شیرازی
بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی
مولوی
«قیصر» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
گه قصد تاج زر كند گه خاكها بر سر كند
گه خویش را قیصر كند گه دلق پوشد چون گدا
چاه را چون قصر قیصر كردهای
كیمیایی كیمیایی كیمیا
گفتا كجاست خوشتر گفتم كه قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا گفتم كه صد كرامت
چون خدمت قیصر كند او راتبه قیصر خورد
چون چاكر اربز بود از مطبخ اربز خورد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
كان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
در آینه عكس قیصر روم
گر نیست بدانك زنگ دارد
یا رب سپاه شاه حبش تا كجا گریخت
ناگه سپاه قیصر روم از كجا رسید
خموش آینه منمای در ولایت زنگ
نما به قیصر رومش كه تا مرید شود
وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد
سپاه قیصر رومی شما حراب كنید
قیصر روم عشق غالب باد
گر كسل چون سپاه زنگ آمد
قیصر رومست كه بر زنگ زد
اوست كه ترسابچه خواندش فرید
قیصر از آن قصر به چه میل كرد
چه چو بهشتی شد و قصر مشید
گر غلامی قیصرت باید
بندهاش را قباد و قیصر گیر
زنار گسستیم بر قیصر رومی
تبریز ببر قصه كه در روم رسیدیم
مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
تا كه چون آینه جان همه بیرنگ شویم
چون قیصر ما به قیصریهست
ما را منشان به آبلستان
چو خود سپید ندیدهست روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی تو راه زنگ بزن
قیصر رومی كنون زنگیكان را شكست
تا به ابد چیره باد دولت خندان تو
چون لشكر حبش شب بر روم حمله آرد
باید كه همچو قیصر در كر و فر نخسپی
برآ در آینه شو یا ز پیش چشمم دور
كه زنگ قیصر روم و عدو احداقی
چراغ قصر جهان قیصر منست امروز
به برق عارض رومی و چشم قفچاقی
«قیصر» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
عیش خوش مفلسانه یک چشم زدن
از حشمت صد هزار قیصر خوشتر
بر شاه حبش زنیم و بر قیصر روم
پیشانی شیر برنویسیم رقوم
گر عاشق روی قیصر روم شوی
امید بود که حی قیوم شوی
فردوسی
«قیصر» در شاهنامه فردوسی
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
نه از تاجداران ایران زمین
فرستاده شد نزد قیصر ز شاه
سواری که اندر نوردید راه
چو در شهر آباد چندی بگشت
ز ایوان به دیوان قیصر گذشت
یکی باد سرد از جگر برکشید
به نزدیک چوپان قیصر رسید
چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت
ره ساربانان قیصر گرفت
به چیزی که ما راست چون سر کنی
به آید گر آهنگ قیصر کنی
ترا بینیازی دهد زین سخن
جز آهنگ درگاه قیصر مکن
ز کشتی سبک بادبان برکشید
جهانجوی را سوی قیصر کشید
همی ساختی نعل اسپان شاه
بر قیصر او را بدی پایگاه
چو دستور آموزگار آن بدید
هم اندر زمان پیش قیصر دوید
چنان بود قیصر بدانگه برای
که چون دختر او رسیدی بجای
پس پردهی قیصر آن روزگار
سه بد دختر اندر جهان نامدار
یکی انجمن کرد قیصر بزرگ
هر آن کس که بودند گرد و سترگ
بفرمود قیصر که از کهتران
به روم اندرون مایهور مهتران
چو بشنید گشتاسپ با او برفت
به ایوان قیصر خرامید تفت
چو بشنید قیصر بر آن برنهاد
که دخت گرامی به گشتاسپ داد
برفتند ز ایوان قیصر به درد
کتایون و گشتاسپ با باد سرد
کنون قیصر از من بجوید همی
سخن با من از کینه گوید همی
یکی انک داماد قیصر شود
همان بر سر قیصر افسر شود
برین نیز خواهد که بیشی کند
چو با قیصر روم خویشی کند
به قیصر سخن گفت و پاسخ شنید
ز پاسخ همانا دلش بردمید
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که من سرفرازم به گنج و به نام
چنین گفت قیصر که من زین سپس
نجویم بدین روی پیوند کس
وزان روی چون باد میرین برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
ببالید قیصر ز گفتار اوی
برافروخت پژمرده رخسار اوی
چو قیصر بدید آن تن پیل مست
ز شادی بسی دست بر زد به دست
همان روز قیصر سقف را بخواند
به ایوان و دختر به میرین رساند
برآید جهانی شود زو هلاک
چه قیصر مر او را چه یک مشت خاک
بزرگست و با او نگوید همی
ز قیصر بلندی نجوید همی
به دامادی قیصر آمدش رای
همی خواهد اندر سخن رهنمای
ز نزدیک قیصر بیامد برون
دلش زان سخن کفته جان پر زخون
همی گویدش اژدهاگیر باش
گر از خویشی قیصر آژیر باش
ز میرین کی آید چنین کارکرد
نداند همی قیصر از مرد مرد
که اهرن که دارد ز قیصر نژاد
جهانجوی با گنج و با تخت و داد
بخواهد ز قیصر همی دختری
که ماندست از دختران کهتری
نگه کن بدین مرد قیصر نژاد
که گردون گردان بدو گشت شاد
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که دانی که ما را نژادست و نام
چو گشتاسپ برخاست از بامداد
سر پرخرد سوی قیصر نهاد
نگه کرد قیصر بران سرفراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
به پیش سکوبا شدند انجمن
جهاندیده با قیصر و رای زن
چو قیصر ورا دید خامش بماند
بران نامور پیشگاهش نشاند
ز قیصر ستم بر کتایون رسید
که مردی غریب از میان برگزید
به میدان قیصر به ننگ و نبرد
همی به آسمان اندر آرند گرد
که این را به درگاه قیصر برید
به پیش بزرگان لشگر برید
ز هیشوی قیصر بپرسد سخن
نوست این نگشتست باری کهن
نظاره شو انجا که قیصر بود
مگر بر دلت رنج کمتر بود
خود از پیش گاوان و گردون برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
به پوزش بیاراست قیصر زبان
بدو گفت بیداد رفت ای جوان
بدو گفت گشتاسپ کای خوب چهر
ز قیصر مرا کی بود داد و مهر
همانگاه قیصر ز ایوان براند
بزرگان و فرزانگان را بخواند
بدو گفت قیصر که ای ماهروی
گزیدی تو اندر خور خویش شوی
بیامد به میدان قیصر رسید
همی بود تا زخم چوگان بدید
فرستاده قیصر سقف را بخواند
بپرسید و بر تخت زرین نشاند
سرافراز قیصر به گشتاسپ گفت
که اکنون جدا کن سپاه از نهفت
بیامد بدو گفت کای سرفراز
ز قیصر بدین گونه سر کم فراز
به قیصر خزر بود نزدیکتر
وزیشان بدش روز تاریکتر
به الیاس قیصر یکی نامه کرد
تو گفتی که خون بر سر خامه کرد
فرستاد میرین به قیصر پیام
که این اژدها نیست کاید به دام
غمی گشت قیصر ز گفتارشان
چو بشنید زان گونه بازارشان
ز پیش سواران کشانش ببرد
بیاورد و نزدیک قیصر سپرد
بر قیصر آمد سپه تاخته
به پیروزی و گردن افراخته
ز لشکر چو قیصر بدیدش به راه
ز شادی پذیره شدش با سپاه
بیامد سبک قیصر از میمنه
دو داماد را کرد پیش بنه
ابر میمنه پور قیصر سقیل
ابر میسره قیصر و کوس و پیل
چنین گفت الیاس با انجمن
که قیصر همی باژ خواهد ز من
یکی گرگ بد همچو پیلی به دشت
که قیصر نیارست زان سو گذشت
بدو گفت کاکنون به قیصر بگوی
که من با سپاه آمدم جنگجوی
پیام گرانمایه قیصر بداد
چنان چون بباید به آیین و داد
نبود این هنرها به روم اندرون
بدی قیصر از پیش شاهان زبون
ز قیصر چو بنشید فرخ زریر
غمی شد ز پاسخ فروماند دیر
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
همان رومیان را فروزش گرفت
بدو گفت قیصر فرخزاد را
نپرسی نداری به دل داد را
چو نزدیک درگاه قیصر رسید
به درگاه سالار بارش بدید
به قیصر چنین گفت فرخ زریر
که این بنده از بندگی گشت سیر
به در بر همه فرش دیبا کشید
بیامد به قیصر بگفت آنچ دید
چو قیصر شنید این سخن زان جوان
پراندیشه شد مرد روشنروان
به کاخ اندرون بود قیصر دژم
چو قالوس و گشتاسپ با او بهم
به قیصر ز لهراسپ پیغام داد
که گر دادگر سر نه پیچد ز داد
چو قیصر شنید این سخن بار داد
ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد
بدانست قیصر که گشتاسپ اوست
فروزندهی جان لهراسپ اوست
بشد قیصر و رنج و تشویر برد
بس نیز بر خوی بد برشمرد
چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت
که پاسخ چرا ماندی در نهفت
چو قیصر دو منزل بیامد به راه
عنان تگاور بپیچید شاه
بدو گفت قیصر تو داناتری
برین آرزو بر تواناتری
چو گشتاسپ دید آن دلارای کام
فرستاد نزدیک قیصر پیام
فرستاده چون نزد قیصر رسید
به دشت آمد و ساز لشکر بدید
چو آگاه شد قیصر آن شاه روم
که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم
کتایون قیصر که بد مادرش
گرفته شب و روز اندر برش
همان قیصر از سلم دارد نژاد
ز تخم فریدون با فر و داد
به قیصر بر از کین جهان تنگ شد
رخ نامدارانش بیرنگ شد
فرستاد قیصر ز هر گونه چیز
ابا بردهها بدره بسیار نیز
بدو گفت رو پیش قیصر بگوی
اگر جست خواهی همی آب روی
فرستاده بشنید و آمد چو باد
به قیصر بر آن گفتها کرد یاد
بران بر نهادند سالی که شاه
ستاند ز قیصر که دارد سپاه
همی گفت قیصر به هر مهتری
که پیدا شد از تخم من قیصری
نیاورد کس نام دارا به بر
سکندر پسر بود و قیصر پدر
ز زاینده قیصر برافراخت یال
که آن زادنش فرخ آمد به فال
بزرگان برو خواندند آفرین
که آباد بادا به قیصر زمین
ز دارای داراب بن اردشیر
سوی قیصر اسکندر شهرگیر
که ای قیصر روم و سالار چین
سپاه ترا برنتابد زمین
گزین کرد قیصر ده و دو هزار
همه رزمجوی و همه نامدار
پر از درد نزدیک قیصر شدند
پر از ناله و خاک بر سر شدند
همی بود بر تخت قیصر دو ماه
ببخشید گنجش همه بر سپاه
بهر پی که برداشت قیصر ز راه
همی ریخت دینار گنجور شاه
به مصر آمد از اندلس چون نوند
بر قیصر اسکندر ارجمند
سکندر بیامد زمین بوس داد
بدو گفت کای شاه قیصر نژاد
پرستنده را گفت قیصر که تخت
بیارای زیر گلفشان درخت
چو آواز بشنید قیصر برفت
به نزدیک مرغان خرامید تفت
ز قیصر بپرسید یزدانپرست
به شهر تو بر کوه دارد نشست
به قیصر بفرمود تا بیگروه
پیاده شود بر سر تیغ کوه
بگفت آنچ بایست و نامه بداد
سخنهای قیصر همه کرد یاد
فرستاده برگشت و آمد چو باد
به فغفور پیغام قیصر بداد
کسی کو جوان بود تاجی به دست
بر قیصر آمد سرافگنده پست
چنین گفت قیصر به آوای نرم
که ترسنده باشید با رای و شرم
همی بود شاپور تا باژ و ساو
فرستاد قیصر ده انبان گاو
فرستاد قیصر یکی یادگیر
به نزدیک شاپور شاه اردشیر
همان تخت قیصر نیایدش یاد
کسی را کجا نیست قیصر نژاد
چو شاپور نزدیک قیصر رسید
بکرد آفرینی چنان چون سزید
ببیند که قیصر سزاوار هست
ابا لشکر و گنج و نیروی دست
زن قیصر آن خانه را در ببست
به ایوان دگر جای بودش نشست
نگه کرد قیصر به شاپور گرد
ز خوبی دل و دیده او را سپرد
سپیده برآمد بنه برنهاد
سوی خانهی قیصر آمد چو باد
چو قیصر به نزدیک ایران رسید
سپه یک به یک تیغ کین برکشید
به قیصر چنین گفت کای سرفراز
یکی نو سخن بشنو از من به راز
کنون آمدستم بدین بارگاه
مگر نزد قیصر گشاینده راه
چو بشنید قیصر سخن تیره شد
همی چشمش از روی او خیره شد
دگر را فروشم به زر و به سیم
به قیصر پناهم نپیچم ز بیم
چو شد مست برخاست شاپور شاه
همی داشت قیصر مر او را نگاه
ز درگاه برخاست مرد کهن
بر قیصر آمد بگفت این سخن
کجا شد که قیصر چنین چیره شد
ز بخت آب ایرانیان تیره شد
پر از دردم از قیصر و لشکرش
مبادا که بینم سر و افسرش
به بدخواه ما باد چندان زیان
که از قیصر آمد به ایرانیان
بگفت آنک از چرم خر دیده بود
سخنهای قیصر که بشنیده بود
چو قیصر بیابد ز ما آگهی
که بیدار شد فر شاهنشهی
ز می مست قیصر به پردهسرای
ز لشکر نبود اندران مرز جای
سراپردهی قیصر بیهنر
همی کرد شاپور زیر و زبر
سرانجام قیصر گرفتار شد
وزو اختر نیک بیزار شد
بدان تا ز قیصر دهند آگهی
ازان برز درگاه با فرهی
که قیصر ز می خوردن و از شکار
همی هیچ نندیشد از کارزار
به لشکر گه آمد گذشته دو پاس
ز قیصر نبودش به دل در هراس
بفرمود تا قیصر روم را
بیارند سالار آن بوم را
بدو گفت قیصر که ای شهریار
ز فرمان یزدان که یابد گذار
چو قیصر که فرمان یزدان بهشت
به ایران بجز تخم زشتی نکشت
همه خویش و پیوند قیصر بدند
به روم اندرون ویژه مهتر بدند
ببخشید یکسر همه بر سپاه
جز از گنج قیصر نبد بهر شاه
همه لشکر روم گرد آمدند
ز قیصر همی داستانها زدند
که ما را چنو نیز مهتر مباد
به روم اندرون نام قیصر مباد
گرفتار شد قیصر نامدار
شب تیره اندر صف کارزار
همی گفت هرکس که این بد که کرد
مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد
ز قیصر یکی که برادرش بود
پدر مرده و زنده مادرش بود
بیامد خردمند و نامه بداد
ز قیصر به شاپور فرخ نژاد
بدو گفت لشکر که قیصر تو باش
برین لشکر و بوم مهتر تو باش
گرت کین قیصر فزاید همی
به زندان تو بند ساید همی
نهادند پس مهر قیصر بروی
فرستاده بنهاد زی شاه روی
همی بود قیصر به زندان و بند
به زاری و خواری و زخم کمند
ابا بدره و برده و باژ روم
فرستاد قیصر به آباد بوم
چو بهرام رخ سوی دریا نهاد
رسولی ز قیصر بیامد چو باد
وزان سوی قیصر سپه برگرفت
همه کشور روم لشگر گرفت
که قیصر سپه کرد و لشکر کشید
ز چین و ختن لشکر آمد پدید
بدو گفت شد کار قیصر دراز
رسولش همی دیر یابد جواز
یکی قیصر روم و قیصر نژاد
فریدون ورا تاج بر سر نهاد
سخندان قیصر چو پاسخ شنید
زمین را ببوسید و فرمان گزید
فرستادهی قیصر نامدار
سوی خانه رفت از بر شهریار
درودی رسانم ز قیصر به شاه
که جاوید باد این سر و تاج و گاه
سخنگوی بگشاد راز از نهفت
سخنهای قیصر به موبد بگفت
فرستادهی قیصر آمد به در
خرد یافته موبد پرگهر
اگر باژ خواهی ز قیصر رواست
ک دستور تو بر جهان پادشاست
که اکنونش خوانی همی اردبیل
که قیصر بدو دارد از داد میل
که بر جندشاپور مهتر تویی
همآواز و همکیش قیصر تویی
وزان نامه کز قیصر آمد بدوی
همی آب تیره درآمد به جوی
ازان کو همآواز و هم کیش اوست
گمانند قیصر بتن خویش اوست
سوی کیش قیصر گراید همی
ز دیهیم ما سر بتابدهمی
پدرت آن جهاندار آزادمرد
شنیدی که با روم و قیصر چه کرد
یکی نامه بنوشت نزدیک خویش
ز قیصر چو آیین تاریک خویش
ز کارآگهان موبدی گفت شاه
چو راند سوی جنگ قیصر سپاه
چنان بد که قیصر بدان چندگاه
رسولی فرستاد نزدیک شاه
برین گونه دارم ز قیصر پیام
تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام
فرستاد قیصر برما ز روم
یکی موبدی نامبردار بوم
پس از روم و قیصر زبان برگشاد
همیکرد زان قفل و زان درج یاد
چو بشنید رومی زبان برگشاد
سخنهای قیصر همه کرد یاد
که پیغمبر قیصر آمد بشاه
پر از درد و پوزش کنان از گناه
یکی هفته هرکش که بد رای زن
به نزدیک قیصر شدند انجمن
که تو زنده بادی که قیصر بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
چنین گفت گوینده پیشرو
که ای شاه قیصر جوانست و نو
که امروز قیصر جوانست و نو
به گوهر بدین مرزها پیشرو
چه قیصر چه خاقان چو آید زمان
بخاک اندر آید سرش بیگمان
خرد در زمانه شهنشاه راست
وزو داشت قیصر همیپشت راست
بعنوان ز قیصر سرافراز روم
جهان سر به سر هرچ جز روم شوم
ز قیصر تو را مزد بسیار باد
مسیحا روان تو را یار باد
چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون
ز دانش روان را گرفته زبون
بشد قیصر و تازه شد قیصری
که سر بر فرازد ز هرمهتری
فرستاده از پیش کسری برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
فراوان ز هر در سخن راندند
همه راز قیصر برو راندند
بدو گفت قیصر نه من چاکرم
نه از چین و هیتالیان کمترم
چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید
ز بیشی کسری دلش بردمید
وزان روی قیصر بیامد ز روم
به لشکر بزیر اندر آورد بوم
ز شهری که بگرفت نوشین روان
که از نام او بود قیصر نوان
که گر خسرو آید برین مرز وبوم
سپاه آرد از پیش قیصر ز روم
چنین تا بیامد بران شارستان
که قیصر ورا خواندی کارستان
فراوان بدو اندرون برده بود
همان جای قیصر برآورده بود
به قیصر یکی نامه بنوشت شاه
ازان باد وباران وابر سیاه
پیامی همی نزد قیصر برم
چو پاسخ دهد سوی مهتر برم
ز قیصر بیابی سلیح و سپاه
یکی دختری از در تاج و گاه
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران وز لشکر و رنج راه
به قیصر یکی نامه باید نوشت
چو خورشید تابان بخرم بهشت
بفرمود قیصر که بر زیرگاه
نشیند کسی کو بپیمود راه
ببالوی گفت آنچ قیصر ز من
گشاید زبان بر سرانجمن
که در پیش قیصر بیارم نشست
چنین نامهی شاه ایران بدست
به نزدیک قیصر نهادند روی
بزرگان روشن دل و راست گوی
چوآمد بران شارستان شهریار
سوار آمد از قیصر نامدار
بدو گفت قیصر که بگشای راز
چه گفت آن خردمند گردن فراز
چو بشنید قیصر کز ایران مهان
فرستادهی شهریار جهان
ازین شارستان سوی قیصر شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
رسیدند نزدیک قیصر فراز
چو دیدند بردند پیشش نماز
گر ای دون که قیصر به میدان شود
کمان خواهد ار نی به چوگان شود
چوگشت از نوشتن نویسنده سیر
نگه کرد قیصر سواری دلیر
بر خسرو آمد فرستاده مرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد
یکی سوی قیصر بر از من درود
بگویش که گفتار بیتار و پود
ز بیگانه قیصر به پرداخت جای
پر اندیشه بنشست با رهنمای
بیامد ز نزدیک خسرو سوار
چنین تا در قیصر نامدار
به قیصر چنین گفت پس رهنمای
که از فیلسوفان پاکیزه رای
فرستاد کس قیصر نامدار
برفتند زان فیلسوفان چهار
ازیشان چوبشنید قیصر سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
همان نامهی قیصر او را سپرد
سخنهای قیصر برو برشمرد
سرانجام مرد ستاره شمر
به قیصر چنین گفت کای تاجور
چوبشنید قیصر به دستور گفت
که بیرون شد این آرزوی از نهفت
چنین گفت قیصر که اکنون سپاه
فرستیم ناچار با پیل وگاه
بدان تا چو فرزند قیصر نژاد
بود کین ایرج نیارد بیاد
بران مهر بنهاد قیصر نگین
فرستاده را داد وکرد آفرین
که ما کهترانیم و قیصر تویی
جهاندار با تخت و افسر تویی
چو بشنید قیصر گرفت آفرین
بدان نامداران با رای و دین
ز قیصر پذیرفتم آن دخترش
که از دختران باشد او افسرش
همیتاخت تا پیش قیصر چوباد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
چو قیصر ازان نامه بگسست بند
بدید آن سخنهای شاه بلند
به نزدیک قیصر شدند انجمن
بپرسید زیشان همه تن بتن
بر قیصر آمد بخندید وگفت
که این ماه رخ را خرد نیست جفت
بدو گفت کای دخت قیصر نژاد
خردمند نخروشد از کار داد
چوگستهم ازو در شگفتی بماند
فرستاد قیصر کس او را بخواند
دگر روز قیصر به بالوی گفت
که امروز با اندیان باش جفت
به فرمود قیصر به نیرنگ ساز
که پیش آرد اندیشههای دراز
ازان چاره نزدیک قیصر شدند
ببیچارگی نزد داور شدند
طلسم بزرگان چو آمد بجای
بر قیصر آمد یکی رهنمای
چنین گفت قیصر که بد روزگار
که ما سوکواریم زین سوکوار
ز دانا چو بشنید قیصر برفت
به پیش طلسم آمد آنگاه تفت
بدو گفت قیصر که جاوید زی
که دستور شاهنشهان را سزی
بدید ایستاده معلق سوار
بیامد بر قیصر نامدار
بپرسید قیصر که هندی زراه
همی تا کجا برکشد پایگاه
چو بشنید قیصر پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
دو منزل همیرفت قیصر به راه
سدیگر بیامد به پیش سیاه
ز قیصر که برداشت زانگونه رنج
ابا رنج دیگر تهی کرد گنج
همان بر نیاطوس وبر لشکرش
چه برنامور قیصر وکشورش
به جنبید قیصر به بهرام روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
به نزدیک قیصر فرستاد باز
که شمشیر این بندهی دیوساز
چنین گفت کای ماه قیصر نژاد
مرا داور دادگر داد داد
ز چیزی که رفت اندران رزمگاه
به قیصر نوشت اندران نامه شاه
فرستاده با نامه شهریار
بشد تا بر قیصر نامدار
چو آن نامه برخواند قیصر ز تخت
فرود آمد آن مرد بیداربخت
چو زان کارها شد به شاه آگهی
ز قیصر شدش کاربا فرهی
کسی کش خرد بود چون جامه دید
بدانست کور ای قیصر گزید
همیگفت و ازو چلیپا بهم
ز قیصر بود بر مسیحا ستم
ندیدی که با شاه قیصر چه گفت
ز بهر بزرگی ورا بود جفت
تو پیوند خویشی همیبرکنی
همان فر قیصر ز من بفگنی
ز قیصر شنیدی که خسرو ز دین
بگردد چو آید به ایران زمین
مده رنج و کردار قیصر بباد
بمان تا به باشیم یک چند شاد
به قیصر یکی نامه بنوشت شاه
چناچون بود درخور پیشگاه
ششم سال زان دخت قیصر چو ماه
یکی پورش آمد همانند شاه
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز
ز قیصر پدر مادر شیر نام
که پاینده بادا بدو نام و کام
به قیصر یکی نامه فرمود شاه
که برنه سزاوار شاهی کلاه
چو آن نامهی قیصر آمد ببن
جهاندار بشنید چندان سخن
چو آن نامه نزدیک قیصر رسید
نگه کرد و توقیع پرویز دید
چوآگاهی آمد به پرویز شاه
که پیغمبر قیصر آمد ز راه
ز قیصر درود و ز ما آفرین
برین نامور شهریار زمین
برفتند شادان ازان مرز وبوم
به نزدیک قیصر ز ایران بروم
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن
بخندد برین کار مرد کهن
فرستاد سیصد شتروار بار
از ایران بر قیصر نامدار
همه روز با دخت قیصر بدی
همو بر شبستانش مهتر بدی
چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید
ز لشکر گرانمایهیی برگزید
چو زین روی و زان روی باشد سپاه
شود در سخن رای قیصر تباه
به ایران نخواهند بیگانهیی
نه قیصر نژادی نه فرزانهیی
بگیرد تو را نزد قیصر برد
گرت نزد سالار لشکر برد
گراز سپهبد یکی نامه کرد
به قیصر و را نیز بدکامه کرد
به قیصر بسی کرد پوزش گراز
به کوشش نیامد بدامش فراز
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی مرد به طریق او را بدید
چو آن نامه برخواند قیصر سپاه
فراز آورید از در رزمگاه
چرا راه دادی که قیصر ز روم
بیاورد لشکر بدین مرز و بوم
بدو گفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفت بما راه راست
بدانست کان هست کارگر از
که گفته ست با قیصر رزمساز
که به فریفتش قیصر شوم بخت
به گنج و سلیح و به تاج و به تخت
یکی نامه بنوشت با باد و دم
که بر من چرا گشت قیصر دژم
ز کردارها برفزودی فریب
سر قیصر آوردی اندر نشیب
دگر آنک قیصر بجای تو کرد
ز هر گونه از تو چه تیمار خورد
به گنج تو از دار عیسی چه سود
که قیصر به خوبی همی شاد بود
دگر آنک دادی ز قیصر پیام
مرا خواندی دو دل و خویش کام
چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست
به مردی چو پرویز داماد جست
به نزدیک قیصر فرستادم این
پس از خواسته خواندمش آفرین