غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«شکار» در غزلستان
حافظ شیرازی
«شکار» در غزلیات حافظ شیرازی
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کان جا همیشه باد به دست است دام را
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند
داده ام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام
شبل الاسد به صید دلم حمله کرد و من
گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم
از دام زلف و دانه خال تو در جهان
یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن
شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
چوگان حکم در کف و گویی نمی زنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی کنی
سعدی شیرازی
«شکار» در غزلیات سعدی شیرازی
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمنست
قصد شکار داری یا اتفاق بستان
عزمی درست باید تا می کشد عنانت
رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی
ای دزد آشکارا می بینم از نهانت
آشکارا نپسندد دگر آن روی چو ماه
گر بداند که چه بر خلق نهان می گذرد
چنین غزال که وصفش همی رود سعدی
گمان مبر که به تنها شکار ما باشد
شهربند هوای نفس مباش
سگ شهر استخوان شکار کند
صبر هم سودی ندارد کآب چشم
راز پنهان آشکارا می کند
درد نهانی دل تنگم بسوخت
لاجرمم عشق ببود آشکار
سعدیا لشکر خوبان به شکار دل ما
گو میایید که ما صید فلان گردیدیم
گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن
گر به شکار آمدست دولت نخجیر او
تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژه ها تیر و کمان ساخته ای
شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید
چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی
هر که را با دلستانی عیش می افتد زمانی
گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری
وز بهر شکار دل نهاده
تیر مژه در کمان ابروی
روی پنهان دارد از مردم پری
تو پری روی آشکارا می روی
سر دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی
مولوی
«شکار» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
تا من بزیم پیشه و کارم اینست
صیاد نیم صید و شکارم اینست
سرگشته دلا به دوست از جان راهست
ای گمشده آشکار و پنهان راهست
آن یار که عقلها شکارش میشد
وان یار که کوه بیقرارش میشد
جان کیست که او بدیده کار تو کند
یا دیده و دل که او شکار تو کند
دل هرچه در آشکار و پنهان گوید
زانموی چو مشک عنبرافشان گوید
شهباز نهای که از شکار تو چرند
آخر تو چه مرغی و ترا با چه خرند
فردا که قیامت آشکارا گردد
هر دل که نه عاشق است رد خواهد بود
با همت بازباش و با کبر پلنگ
زیبا بگه شکار و پیروز به جنگ
افتاده مرا عجب شکاری چکنم
واندر سرم افکنده خماری چکنم
فردا که قیامت آشکار گردد
تو خون طلبی و من برویت نگرم
ای دوست شکارم و شکاری دارم
بیکارنم و بس شگرف کاری دارم
ما نعرهزنان که آن شکارت مائیم
او خنده کنان که ما ترا میپائیم
می در ده و از دام جهانم به جهان
امشب چو به روز من شکارت بردم
ما نعرهزنان که آن شکارت مائیم
او خندهکنان که ما ترا میپائیم
هشدار که میروند هر سو غولان
با دانه و دام در شکار گوران
این شاخ شکوفه بارگیرد روزی
وین باز طلب شکار گیرد روزی
شیری و منم شکار در پنجهی تو
دل خوردئی و قصد جگر میداری
فردوسی
«شکار» در شاهنامه فردوسی
تویی کردهی کردگار جهان
ببینی همی آشکار و نهان
چنینست فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
ازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر
هر آن چیز کاندر جهان سودمند
کنم آشکارا گشایم ز بند
کی نامور دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنند آشکار
همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چنو خواستار
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
سه روز اندرین کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
نشان فریدون بگرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان
نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار
فریدونش فرمود تا رفت پیش
بکرد آشکارا همه راز خویش
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزهی گاوسار
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که ایدون گمانم من ای شهریار
وزان پس فریدون به گرد جهان
بگردید و دید آشکار و نهان
رسیدند پس یک به دیگر فراز
سخن راندند آشکارا و راز
از آنکو ز هر گونه دیده جهان
شده آشکارا برو بر نهان
نهانی ندانم ترا دوست کیست
بدین آشکارت بباید گریست
کنون گر بجنگ اندر آریم سر
شود آشکارا نژاد و گهر
سپاس از جهاندار هر دو جهان
شناسندهی آشکار و نهان
همان گه در دژ گشادند باز
بدید آشکارا ندانست راز
زمین بنده و چرخ یار منست
سر تاجداران شکار منست
شکاری که نازکتر آن برگزید
که بیشیر مهمان همی خون مزید
یکایک همه سام با او بگفت
هم از آشکارا هم اندر نهفت
من آوردمش نزد شاه جهان
همه آشکاراش کردم نهان
پیاده همی رفت جویان شکار
خشیشار دید اندر آن رودبار
پرستندگان هر یکی آشکار
همی کرد وصف رخ آن نگار
کند حلقه در گردن کنگره
شود شیر شاد از شکار بره
جهان آفرین بشنود گفت من
مگر کاشکارا شوی جفت من
همی گشت گرد یکی کوهسار
چماننده یوز و رمنده شکار
نیازم بد آنکو شکار آورد
ابا بچهام در شمار آورد
چه ماند از نکو داشتی در جهان
که ننمودمت آشکار و نهان
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان
که گریان شدم آشکار و نهان
روان مرا پور سامست جفت
چرا آشکارا بباید نهفت
گر این رازها آشکارا کنی
ز خاک سیه مشک سارا کنی
به پرده درست این سخنها بجوی
به پیش ردان آشکارا بگوی
به پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد
چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار
کمان را بینداخت و ژوپین گرفت
به ژوپین شکار نوآیین گرفت
ز شیری که باشد شکارش پلنگ
چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ
چنان دان که بر کس نماند جهان
یکی بایدت آشکار و نهان
شناسد مگر پهلوان جهان
سخنها هم از آشکار و نهان
یکی نره شیرست روز شکار
یکی پیل جنگی گه کارزار
همه لشکر نوذر ار بشکریم
شکارند و در زیر پی بسپریم
کسی زنده بر آسمان نگذرد
شکارست و مرگش همی بشکرد
ز من آشکارا شود دشمنی
بجوشد سر مرد آهرمنی
همی تاخت یکسان چو روز شکار
ببازی همی آمدش کارزار
چو کلباد و چون بارمان دلیر
که بودی شکارش همه نره شیر
پدر چون به فرزند ماند جهان
کند آشکارا برو بر نهان
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای باز شکاری به کار
جهان آفریننده یار منست
سر نره دیوان شکار منست
همی گشت اولاد در مرغزار
ابا نامداران ز بهر شکار
سرانجام نیک و بدش بگذرد
شکارست مرگش همی بشکرد
ازیشان یکی زنده اندر جهان
ممان آشکارا نه اندر نهان
همی بود تا یک زمان شهریار
ز پهلو برون شد ز بهر شکار
بدان دشت توران شکاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم
نیاسود لشکر زمانی ز کار
ز چوگان و تیر و نبید و شکار
گر ایدون که رای شکار آیدت
چو یوز دونده به کار آیدت
بدانگونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه افگند بر جویبار
گوزنست اگر آهوی دلبرست
شکاری چنین از در مهترست
نشستنگه مجلس و میگسار
همان باز و شاهین و کار شکار
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان
کنند آشکارا و اندر نهان
بگفتم همه هرچ شاه جهان
بدو داد خواست آشکار و نهان
گهی شاد بر تخت دستان بدی
گهی در شکار و شبستان بدی
ازان دادگر کاو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
گر این خواب و گفتار من در جهان
ز کس بشنوم آشکار و نهان
مگر من شوم نزد شاه جهان
کنم آشکارا برو بر نهان
که هر کس که بر نیکوی در جهان
توانا بود آشکار و نهان
چو زو کژیی آشکارا شود
که با چاره دل بیمدارا شود
نهانش ببین آشکارا کنون
چنین دان و ایمن مشو زو به خون
امیدستم از کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
کنون آن به آید که اندر جهان
نباشد پدید آشکار و نهان
نه اندر شکاری که گور افگنی
دگر آهوان را به شور افگنی
جهان آرمیده ز دست بدی
شده آشکارا ره ایزدی
کنون آشکارا ببینی همی
که بر موج دریا نشینی همی
چو آورد با سنگ خارا کند
ز دل راز خویش آشکارا کند
یکی را ز ما زنده اندر جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
که شاید که اندیشهی پهلوان
کنم آشکارا به روشن روان
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
سزد کاشکارا بود بر تو راز
همان گیو گفت این شکار منست
برافروختن کوه کار منست
پیاده همی رفت جویان شکار
به پیش اندر آمد یکی مرغزار
سه روزش همی جست در مرغزار
همی کرد بر گرد اسپان شکار
ورا گفت گشتاسپ کای شهریار
منم بر درت بر یکی پیشکار
به بزم و به رزم و به روز شکار
جهانبین ندیدست چون او سوار
برد آشکارا همه دشمنی
ابا تو چنو کرد یارد منی
نوشتش به نام خدای جهان
شناسندهی آشکار و نهان
نه دو ماه باید ز تو نی چهار
کجا من بیایم چو شیر شکار
چنان پاک تن بود و تابنده جان
که بودی بر او آشکارا نهان
بیندازد آن ترک تیری بروی
نیارد شدن آشکارا بروی
بدان روزگار اندر اسفندیار
به دشت اندرون بد ز بهر شکار
پذیرفتم از کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
به کشتی برو بگذرد شهریار
چو آید به هامون ز بهر شکار
نبینم همی دشمنی در جهان
نه در آشکارا نه اندر نهان
چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار
به رزم و به بزم و به رای و شکار
ولیکن ز فرمان شاه جهان
نپیچم روان آشکار و نهان
همی پهلوان بودم اندر جهان
یکی بود با آشکارم نهان
رسیدم ز هر سو به گرد جهان
خبر یافتم ز آشکار و نهان
فراوان بکوشیدم اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
بیاموزش آرایش کارزار
نشستنگه بزم و دشت شکار
چو سر برکشد زود جوید شکار
نخست اندر آید به پروردگار
یکی کشت کردی تو اندر جهان
که کس ندرود آشکار و نهان
به میدان چوگان و بزم و شکار
گوی بود مانند اسفندیار
ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار
ز دادش جهان شد چو خرم بهار
ز دشت اندر آید ز بهر شکار
من اینجا فتاده چنین نابکار
فرامرز جز کین ما در جهان
نجوید همی آشکار و نهان
شگفتیتر از کار من در جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
شکار بزرگان بدند این گروه
همه گشته از شهر ایران ستوه
کنون ما شکاریم و ایشان پلنگ
به هر کارزاری گریزان ز جنگ
بزرگی به فرجام هم بگذرد
شکارست مرگش همی بشکرد
بدانید کامروز دارا منم
گر او شد نهان آشکارا منم
بران دادگر کو جهان آفرید
پس از آشکارا نهان آفرید
به کام تو خواهم که باشد جهان
برین آشکارا ندارم نهان
مرا چار چیزست کاندر جهان
کسی را نبود آشکار و نهان
بگویش که آن چیست کاندر جهان
کسی را نبود آشکار و نهان
مرا خورد و پوشیدنی زین جهان
بس از شهریار آشکار ونهان
سکندر بپرسید که کاندر جهان
فزون آشکارا بود گر نهان
پس چشمهدر تیره گردد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
ببینیم تا کردگار جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان
که جز جنبش و گردش اندر جهان
نبینم همی آشکار و نهان
شگفتیست ایدر که اندر جهان
کسی آن ندید آشکار و نهان
دد و دام بد هر سوی بیشمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار
بمابر کنون تلخ گردد جهان
خروشان شویم آشکار و نهان
که با من نسازی بدی در جهان
نه بر آشکار و نه اندر نهان
خوش آمدش گفتار آن دلنواز
بکرد آشکارا و بنمود راز
همی گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار و نهان
بیامد رسن بستد از پیشکار
شد آن کار دشوار بر شاه خوار
من از بیم آن نامور شهریار
چنین آبکش گشتم و پیشکار
ازو نام نیکی بود در جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
بیاراستی چون ببایست کار
نگشتی نهانش به کس آشکار
کجا آنک بر سود تاجش به ابر
کجا آنک بودی شکارش هژبر
خنک آنک آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان
نه پیچی به کاری که کار تو نیست
نتازی بدان کو شکار تو نیست
چهارم که از رای شاه جهان
نپیچی دلت آشکار و نهان
اگر شهریاری و گر پیشکار
تو ناپایداری و او پایدار
چو رازت به شهر آشکارا شود
دل بخردان بیمدرا شود
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
بسی رنجها بردم اندر جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
جز او را مخوان کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
به نخچیر شیران شکار ویاند
دد و دام در زینهار ویاند
به روزی که رای شکار آیدت
چو یوز درنده به کار آیدت
به خشنودی کردگار جهان
خرد یار باد آشکار و نهان
خداوند پیروز یار تو باد
دل زیردستان شکار تو باد
بدانید کز کردگار جهان
چنین رفت کار آشکار و نهان
که قیصر ز می خوردن و از شکار
همی هیچ نندیشد از کارزار
به روز شکارش هیون خواستی
که پشتش به دیبا بیاراستی
جز از گوی و میدان نبودیش کار
گهی زخم چوگان و گاهی شکار
چنین گفت کاین روزگار منست
برین دشت روز شکار منست
بزد در بگفتا که بیشهریار
بماندم چو او بازماند از شکار
به پیش به راهام شد پیشکار
بگفت آنچ بشنید ازان نامدار
چو بشنید پویان بشد پیشکار
به نزد به راهام گفت این سوار
چو یوز شکاری به کار آمدش
بجنبید و رای شکار آمدش
شکارش نباشد جز از شیر و گور
ازیراش خوانند بهرام گور
بزرگان ایران ز بهر شکار
به درگاه رفتند سیصد سوار
زبون بود چنگال او را کلنگ
شکاری چو نخچیر بود او پلنگ
دلت همچو دریا و رایت چو ابر
شکارت نبینم همی جز هژبر
به هشتم بیامد به دشت شکار
خود و روزبه با سواری هزار
بران جایگه نیز یابیم شیر
شکاری بود گر بمانیم دیر
بیاورد لشکر به دشت شکار
سواران شمشیر زن ده هزار
چنین گفت کاینجا شکار منست
که از شیر بر خاک چندین تنست
زنا و ربا آشکارا شود
دل نرم چون سنگ خارا شود
شکار و می و مجلس و بانگ چنگ
شب و روز ایمن نشسته ز جنگ
به بازی همی بگذارند جهان
نداند همی آشکار و نهان
همه کهترانش به کردار میش
که روز شکارش سگ آید به پیش
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان
بزرگان همه باژ دار ویاند
به نخچیر شیران شکار ویاند
چنین گفت کز کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
دگر بیست از داد و بخشش جهان
کنم راست با آشکار و نهان
به تاج گرانمایگان ننگرد
شکاری که یابد همی بشکرد
بیامد فرستادهی خوشنواز
بگفت آنچ بود آشکارا و راز
که جز سوفزا دشمن اندر جهان
ورا نیست در آشکار و نهان
بباشد همه بیگمان هرچ گفت
چه بر آشکار و چه اندر نهفت
به جز داد و خوبی نبد در جهان
یکی بود با آشکارا نهان
مبادا که از کارداران من
گر از لشکر و پیشکاران من
بداند که هست او ز ما بینیاز
به نزدیک او آشکارست راز
باستاد گفت این شکارمنست
گزاریدن خواب کارمنست
دل خویش راآشکار و نهان
سپردن به فرمان شاه جهان
به سر برنهاده یکی پیشکار
که بودی خورش نزد او استوار
نداند جز از کردگار جهان
ازان آشکارا درستی نهان
مگر کردگار آشکارا کند
دل و مغز ما را مدارا کند
اگر بد دل سنگ خارا شود
نماند نهان آشکارا شود
جز از داد و آباد کردن جهان
نبودش به دل آشکار و نهان
برو راز بگشاد و گفت این سخن
به جز پیش جان آشکارا مکن
به ایوان رزم و به دشت شکار
ندیدیم هرگز چنو شهریار
همه گرزداران با زیب وفر
همه پیشکاران به زرین کمر
بیاسود چندی ز بهر شکار
همیگشت درکوه و در مرغزار
بیاورد وکرد آشکارا نهان
به پیش جهاندیدگان ومهان
همیخواست تا آشکار و نهان
ازو یادگاری بود درجهان
شکارست کار شهنشاه و رزم
می و شادی و بخشش و داد و بزم
همه لشکرش گرد آن مرغزار
همیگشت هرکس ز بهر شکار
دگر گفت باز تو ای شهریار
عقابی گرفتست روز شکار
که حال من از حال شاه جهان
فراوان بهست آشکار و نهان
دگر باره پرسید زان پیشکار
که چون دارد آن کم خرد روزگار
چهارم چنین گفت شاه جهان
ابا پیشکارش سخن درنهان
نداند جز او آشکارا و راز
بدانش مرا آز و او بی نیاز
چنان بد که کسری بدان روزگار
برفت از مداین ز بهر شکار
بدو گفت شاهان پیشین دراز
سخن خواستند آشکارا و راز
بپرسید موبد ز کار جهان
سخن برگشاد آشکار و نهان
پدر مرده و ناسپرده جهان
نداند همی آشکار و نهان
کرا بیشتر دوست اندر جهان
که یابد بدو آشکار ونهان
برآشفت ازان پس برو شهریار
بتندی بزد بانگ بر پیشکار
وزان پس بنخچیر شد شهریار
بیاورد هر کس فراوان شکار
بر من فرستی که از کارزار
سخن گوید و کرده باشد شکار
بگفت این و گریان بیامد زپیش
نکرد آشکارا بکس راز خویش
بکردار شاهان نشیند ببار
همان در در و دشت جوید شکار
چگونه نشیند بهنگام بار
برفتن کند هیچ رای شکار
پذیرفتم این از خدای جهان
شناسنده آشکار ونهان
چومن گنج خویش آشکارا کنم
دل جنگیان پرمدارا کنم
نجوید جز از راستی درجهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
چنین تا به پور سیاوش رسید
زره در برش آشکارا بدید
پدید آمد آن تخمهی اندرجهان
ببود آشکار آنچ بودی نهان
که هست او ز فرزند و زن بینیاز
به نزدیک او آشکارست راز
بران آفریدش خدای جهان
که تا آشکارا شود زو نهان
نهان داشت دارنده کارجهان
برین بنده گشت آشکارا نهان
به یزدانش بخشید شاه جهان
گناهیکه کرد آشکار و نهان
جز از داد و خوبی مکن در جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
همیخواهم از کردگار جهان
ز روزی ده آشکار و نهان
به چوگان و مجلس به دشت شکار
نرفتی مگر کو بدی غمگسار
بران نه که هستی تو سیصد سوار
به رزم اندرون شیرجویی شکار
جهاندار خاقان ز بهر شکار
بدشتی دگر بود زان مرغزار
کنون هر بهاری بران مرغزار
چنان هم بیاید ز بهر شکار
جزاز داد و خورد شکارش نبود
غم گردش روزگارش نبود
بخوان و شکار و ببزم و به می
به نزدیک خاقان بدی نیک پی
ز کار سپاه و ز کار جهان
به گفتی به شاه آشکار و نهان
دگر بهره زو کوه و دشت شکار
ازان تازه گشتی ورا روزگار
نهانی به گفتی بگوش اندرون
همیخواندی آشکارا برون
یکی نام گفتی مر او را پدر
نهانی دگر آشکارا دگر
بخوان و نبید و شکار و نشست
همیبود با شاه مهتر پرست
پس اندر ز رامشگران دوهزار
همه ساخته رود روز شکار
ازان جایگه شد به دشت شکار
ابا باده ورود و با میگسار
چنویی به دست یکی پیشکار
تبه شد تو تیمار و تنگی مدار
مترسید گفت ای بزرگان که شاه
ندید از شما آشکارا گناه
رسیدند پس یک بدیگر فراز
سخن رفت چند آشکارا و راز
ورا نام شیروی بد آشکار
قبادش همیخواند این پیشکار
بپردازم آن گه به کار جهان
بکوشم به داد آشکار و نهان
نهان آشکارا به کرد این بهی
که بی توشود تخت شاهی تهی
فریدون فرخ که او از جهان
بدی دور کرد آشکار و نهان
چو پرسد ز من کردگار جهان
بگویم بو آشکار و نهان
کجا آن همه بزم وساز شکار
کجا آن خرامیدن کارزار
بدو گفت کاین رزم کارمنست
چو سیرم کنی این شکار منست
که چون او زنی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
کجا پیشکار شبانان ماست
برآوردهی دشتبانان ماست
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
بشد تیز بد مهر دو پیشکار
کشیدند پر خون تن شهریار
چنانش ستایم که اندر جهان
سخن باشد از آشکار ونهان