غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«غماز» در غزلستان
حافظ شیرازی
«غماز» در غزلیات حافظ شیرازی
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از که کنم خانگیست غمازم
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
سعدی شیرازی
«غماز» در غزلیات سعدی شیرازی
روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را
می نگفتم سخن در آتش عشق
تا نگفت آب دیده غماز
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق
گر آب دیده نکردی به گریه غمازی
میسرت نشود سر عشق پوشیدن
که عاقبت بکند رنگ روی غمازی
مولوی
«غماز» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
او زعفرانی كرده رو زخمی نه بر اندام او
جز غمزه غمازهای شكرلبی شیرین لقا
منگر آن سوی بدین سو گشا
غمزه غمازه خون خواره را
آب یار نور آمد این لطیف و آن ظریف
هر دو غمازند لیكن نی ز كین بل ز احتساب
ای مژده كه آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت كه آن طره طرار مرا یافت
عجب ترك خوش رنگ این چه رنگست
عجب ای چشم غماز این چه شیوهست
شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
یكی پنهان سه غماز این چه شیوهست
همه مستند این جا محرمانند
میندیش از كسی غماز خفتهست
عجب آن غمزه غماز چونست
عجب آن طره طرار چونست
اندر دلم ز غمزه غماز فتنههاست
فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست
ابروی غماز اشارت كنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
آب چه دانست كه او گوهر گوینده شود
خاك چه دانست كه او غمزه غمازه شود
اندر دل آوازی پرشورش و غمازی
آن ناله چنین دانم كز نای تو میآید
با غمزه غمازه آن یار وفادار
اندیشه این عالم غدار كی دارد
دانم كه زبان و گوش غمازند
با دل گویم كه دل امین باشد
غماز شوم بود دم سرد
آن دم كه دم خران ندارد
هر دم از جورش دل آرد نو خبر
غم دل ترسنده را غماز كرد
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
تو آن زمان كه شدی گنج این ندانستی
كه هر كجا كه بود گنج سر كند غماز
بدانك تن چو غبارست و جان در او چون باد
ولیك فعل غبار تنست غمازش
كه غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری
ولیكن هست از این مستان یكی هشیار پنهانك
دزد نهان خانه را شاهد و غماز كیست
چهره چون زعفران اشك چو آب زلال
چو شمعی ام كه بیگفتن نمایم نقش هر چیزی
مكن اندیشه كژمژ كه غماز رقم باشم
تو غمزه غمازی از تیر سپر سازی
چون تیر تو اندازی پس من چه سپر گیرم
مخمورم پرخواره اندازه نمیدانم
جز شیوه آن غمزه غمازه نمیدانم
حریف غمزه غماز گشتیم
ندیم طره طرار بودیم
حریف غمزه غماز گشتیم
به پیش طره طرار بودیم
چو بدیدم كه دهانم شد غماز نهانم
سخن فاش چه گویم كه ز مرموز خموشم
به دار ملك ملاحت لبش چو غماز است
كه بنگرید نصیب مرا كه دربانم
هر چه كنی آن لب تو باشد غماز شكر
هر حركت كه تو كنی هست در آن لطف دفین
دو غماز دگر دارم یكی عشق و دگر مستی
حریفان را نمیگویم یكی از دیگری احسن
نرگس خیره نگر آخر چه می بینی به باغ
گفت غمازی كنم پس من نگنجم در میان
آمد غماز عشق گفت در این گوش من
یار میان شماست خوب و لطیف و نهان
بربند دهان غماز مشو
غماز بس است آن گوهر من
دیده غماز بدوزد فلك
تا كه گواهی ندهد بر كیان
ز طنازی شكوفه لب گشادهست
به غمازی زبان گشتهست سوسن
دكتر شنیدم از تو و خاموش ماندم
غماز من بس است در این عشق رنگ و بو
رنگ رخ و اشك روانم بس است
سر مرا هر یك غماز نو
همیكوشم به خاموشی ولیكن از شكرنوشی
شدم همخوی آن غمزه كه آن غمزهست غمازه
از غمزه غمازی وز طرفه بغدادی
دل گشته چنان شادی جانم همدان گشته
دل از سر غمازی یك وعده از او گفته
درخواسته من از وی او نیز كرم كرده
به غیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی
نبودستت بجز هم مشك زلفین تو غمازی
غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر
آن طره كه دل دزدد ماننده طراری
نای اگر ناله كند لیك از او بوی لبت
برسد سوی دماغ و بكند غمازی
مطرب و سرنا و دف باده برآورده كف
هر نفسی زان لطف آرد غمازیی
چه چاره دارم غماز من هم از خانهست
رخم چو سكه زر آب دیدهام سحبی
مثال ده كه نیاید ز صبح غمازی
مثال ده كه نگردد جهان به شب تاری
«غماز» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
یکروز چو باران کند او غمازی
بر روید سر ماز صحن عالم