غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«غصه» در غزلستان
حافظ شیرازی
«غصه» در غزلیات حافظ شیرازی
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می گفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند
چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
ز غمزه بر دل ریشم چه تیر ها که گشادی
ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم
دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را
این آه خون افشان که من هر صبح و شامی می زنم
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم
هر پاره از دل من و از غصه قصه ای
هر سطری از خصال تو و از رحمت آیتی
دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست
از تو کرشمه ای و ز خسرو عنایتی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
نمی بینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
سعدی شیرازی
«غصه» در غزلیات سعدی شیرازی
فالتنائی غصه ما ذاق الامن صبا
و التدانی فرصه ما نال الا من صبر
قصه لیلی مخوان و غصه مجنون
عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل
مالک خود را همیشه غصه گدازد
ملک پری پیکری شدیم و برستیم
کس نیست که دل سوی من آرد
تا غصه روزگار گویم
گر غصه روزگار گویم
بس قصه بی شمار گویم
حیث لا تخلف منظور حبیبی ارنی
چه کنم قصه این غصه کنم در باقی
خیام نیشابوری
«غصه» در رباعیات خیام نیشابوری
چون حاصل آدمی در این شورستان
جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
مولوی
«غصه» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
كسی كز نام میلافد بهل كز غصه بشكافد
چو آن مرغی كه میبافد به گرد خویش دامی را
بیرون پر از این طفلی ما را برهان ای جان
از منت هر دادو وز غصه هر دادا
چو ما در نیستی سر دركشیدیم
نگیرد غصه دستار ما را
چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم
نباشد غصه اغیار ما را
دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را
ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما
گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو
نخوتی دارد كه اندرننگرد مر قار را
برو ای غصه دمی زحمت خود كوته كن
باده عشق بیا زود كه جانت بزیا
اعدا كه در كمینند در غصه همینند
چون بشنوند چیزی گویند همدگر را
به جست و جوی وصالش چو آب میپویم
تو را كه غصه آن نیست كو كجاست بخسب
آن نفسی كه باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی كه بیخودی مه به كنار آیدت
پیش آ و عدم شو كه عدم معدن جانست
اما نه چنین جان كه بجز غصه و غم نیست
عاشق به جهان چه غصه دارد
تا جام شراب وصل برجاست
تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر
غصه ماران ببینی زانك این چون سلسلهست
لیك طبع از اصل رنج و غصهها بررستهست
در پی رنج و بلاها عاشق بیطایلست
غصه در آن دل بود كز هوس او تهیست
غم همه آن جا رود كان بت عیار نیست
هر كه خورد غصه و غم بعد از این
با رخ چون ماه تو معذور نیست
غصه كشی كو كه ز خوف تو نیست
یا طربی كان ز رجای تو نیست
در دل خم باده چو انداخت تیر
بال و پر غصه گسستن گرفت
وان عقل پرمغزی كه او در نوبهاری دررسد
از پوستها فارغ شود كی غصه قندز خورد
گر بشكند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
جز غمزه چشم شه جز غصه خشم شه
والله كه نیندیشد هر زنده كه جان دارد
چون مست نعم گشتی بیغصه و غم گشتی
پس مست كجا داند كاین چرخ سخن دارد
وان غصه كه میگویی آن چاره نكردم دی
هر چاره كه پنداری آن نیز غرر باشد
همه در غصه و در تاب و عشاق
به سوی طره پرتاب رفتند
آن ماه دو هفته در كنار آید
وز غصه حسود ممتحن گردد
خنك آن كس كه چو ما شد همگی لطف و رضا شد
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد
هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد
غمهای عالم او را شادی دل فزاید
غصه و ترس و بلا هست كمند خدا
گوش كشان آردت رنج به درگاه جود
چه ریشه بركنی از غصه و پشیمانی
چو ریش عقل تو در دست كالبد باشد
هین جامه بكن زود در این حوض فرورو
تا بازرهی از سر و از غصه دستار
از غیب حصهها را بدهی به مستحقان
وز سینه غصهها را رانی و چیز دیگر
آمدهای در قمار كیسه پرزر بیار
ور نه برو از كنار غصه و زحمت ببر
هین هله چونی تو ز راه دراز
هر قدمی غصه و دامی دگر
غصه كجا دارد كان عسل
ای كه تو را سیصد نامی دگر
رو ای جان كز رباط كهنه جستی
ز غصه آجر و حجره و حصیرش
حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد
خود حلق كی گشاید بیآه غصه كاهش
چند كشی بار هجر غصه و تیمار هجر
خاصه كه منقار هجر كند تو را پر و بال
چند كشی بار هجر غصه و تیمار هجر
خاصه كه منقار هجر كند تو را پر و بال
من غصه را شادی كنم گمراه را هادی كنم
من گرگ را یوسف كنم من زهر را شكر كنم
ندارم غصه دانه اگر چه گرد این خانه
فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می گردم
وز باد لجاج خود وز غصه نیك و بد
هر چند بدم در خود والله كه بتر گیرم
من از غصه چه ترسم چو با مرگ حریفم
ز سرهنگ چه ترسم چو از میر بجستم
سر غصه بكوبیم غم از خانه بروبیم
همه شاهد و خوبیم همه چون مه عیدیم
بكش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ
كه سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم
بده ای خواجه بابا مكن امروز محابا
كه رگ غصه بریدم ز غم و غصه برستم
بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
ای بارها خریده از غصه و زحیرم
به گرد تو چو نگردم به گرد خود گردم
به گرد غصه و اندوه و بخت بد گردم
از اسپك و از زینك پربادك و پركینك
وز غصه بیالوده رو كم تركوا برخوان
در سینه خیال او وان گاه غم و غصه
در آب حیات او وانگه خطر مردن
صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه كار و بار مستان
از پرسشم ز خشم لب لعل بستهای
جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان
آن بندهای كه بدر شد از پرتو رخت
چون ماه نو ز غصه دوتا میكنی مكن
ای خنك آن دل كه تویی غصه و اندیشه او
ای خنك آن ره كه تویی باج ستاننده او
عشوه دهد دشمن من عشوه او را مشنو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو
خانه شادی است دلم غصه ندارم چه كنم
هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او
بیغصه می فروش مینوش
بیزحمت شاخ خار برگو
هر كی خورد ز نیك و بد مست بمانده تا ابد
هر كه نخورد تا رود جانب غصه بیگله
بس غصه رسول آمد از منعم و میگوید
ده مرده شكر خوردی بگذار یكی مرده
پیوسته حسد بودی پرغصه ولیك این دم
میجوشد و میروید از عین حسد خنده
بر چرخ ز شادی جمال تو عروسی است
ای همچو كمان جان تو در غصه خمیده
كه غم تو خورد ما را چه خراب كرد ما را
به شراب شادی افزا غم و غصه را سزا ده
در غصهای افتادهای تا خود كجا دل دادهای
در آرزوی قحبه یا وسوسه قوادهای
امروز رستیم ای خدا از غصه آنك قضا
در گوش فتنه دردمد هر لحظهای مكاریی
باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما
تا غم و غصه را كند اشقر می سیاستی
كی بفشاردی مرا دست غمی و غصهای
گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاریی
اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید به هر مفلس رسد كانی
چون رزم نمیسازی چون چست نمیتازی
چون سر تو نیندازی از غصه محجوبی
گه غصه و گه شادی دور است ز آزادی
ای سرد كسی كو ماند در گرمی و در سردی
ماییم چو كوه طور مست از قدح موسی
بیزحمت فرعونی بیغصه اغیاری
عالم همه پرغصه و آن نرگس مخمور
فارغ ز بدایات و نهایات افندی
دل بریان عاشق باده خواهد
تو او را غصه و گریان فرستی
تا روز رهد ز غصه روزی
وین هندوی شب رهد ز لالایی
این درد ز غصه فراق است
از هیبت حكم آسمانی
آن مراعات تو او را در غلطها افكند
پس ملازم گردد او وز غصه ویلاتی كنی
تو راست كان گهر غصه دكان بگذار
ز نور پاك خوری به كه نان تنوری
ز تیر غمزه دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم چون كمان خمیدستی
به مثل خواب هزاران طریق و چارهاستت
كه ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری
«غصه» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
اول به هزار لطف بنواخت مرا
آخر به هزار غصه بگداخت مرا
در یاد من آتشی از صورت دوست
ای غصه اگر تو زهره داری یادا
با هشیاری غصهی هرچیز خوریم
چون مست شویم هرچه بادا بادا
هستم به وصال دوست دلشاد امشب
وز غصهی هجر گشته آزاد امشب
در غصهی آنم که چه خواهم عذرت
گر چشم تو در ماتم من تر گردد
از نیکی تو طبع بداندیش نماند
نی غصه و نی غم نه کم و بیش نماند
ور جان و جهان ز غصه آلوده شود
پاکیزه شود چو عشق گازر باشد
مگذار که غصه در میانت گیرد
یا وسوسههای این جهانت گیرد
رفتی و ز رفتن تو من خون گریم
وز غصهی افزون تو افزون گریم
ای عادت عشق عین ایمان خوردن
نی غصهی نان و غصهی جان خوردن
ای جان جهان غصهی بیگاه شدن
آنکس داند که گم شدش گوساله