غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
دیوان شمس - رباعیات مولوی
غزلستان
::
مولوی
مشاهده برنامه «رباعیات مولوی» در فروشگاه اپل
آن دل که شد او قابل انوار خدا
آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا
آن کس که ترا نقش کند او تنها
آن لعل سخن که جان دهد مرجان را
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا
آواز ترا طبع دل ما بادا
از آتش عشق در جهان گرمیها
از بادهی لعل ناب شد گوهر ما
از حال ندیده تیره ایامان را
از ذکر بسی نور فزاید مه را
افسوس که بیگاه شد و ما تنها
انجیرفروش را چه بهتر جانا
اول به هزار لطف بنواخت مرا
ای آنکه چو آفتاب فرداست بیا
ای آنکه نیافت ماه شب گرد ترا
ای اشک روان بگو دلافزای مرا
ای باد سحر خبر بده مر ما را
ای چرخ فلک به مکر و بدسازیها
ای خواجه به خواب درنبینی ما را
ای داده بنان گوهر ایمانی را
ای در سر زلف تو پریشانیها
ای دریا دل تو گوهر و مرجان را
ای دل بچه زهره خواستی یاری را
ای دوست به دوستی قرینیم ترا
ای سبزی هر درخت و هر باغ و گیا
ای شب شادی همیشه بادی شادا
این آتش عشق میپزاند ما را
این روزه چو غربال به بیزد جان را
ای آنکه گرفت شربت از مشرب ما
با عشق روان شد از عدم مرکب ما
بر رهگذر بلا نهادم دل را
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا
بیگاه شده است لیک مر سیران را
تا از تو جدا شده است آغوش مرا
تا با تو بوم نخسبم از یاریها
تا چند از این غرور بسیار ترا
تا عشق ترا است این شکرخائیها
تا کی باشی ز دور نظارهی ما
تا نقش خیال دوست با ماست دلا
جانا به هلاک بنده مستیز و بیا
جز عشق نبود هیچ دمساز مرا
چو نزود نبشته بود حق فرقت ما
خود را به خیل درافکنم مست آنجا
در جای تو جا نیست بجز آن جان را
در چشم ببین دو چشم آن مفتون را
در سر دارم ز می پریشانیها
دستان کسی دست زنان کرد مرا
دل گفت به جان کای خلف هر دو سرا
دود دل ما نشان سوداست دلا
دیدم در خواب ساقی زیبا را
زنهار دلا به خود مده ره غم را
طنبور چو تن تن برآرد به نوا
عاشق شب خلوت از پی پی گم را
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
عشق تو بکشت ترکی و تازی را
عشقست طریق و راه پیغمبر ما
عمریست ندیدهایم گلزار ترا
غم خود که بود که یاد آریم او را
گر بوی نمیبری در این کوی میا
گر جان داری بیا و جان باز آنجا
گر در طلب خودی ز خود بیرونآ
گر عمر بشد عمر دگر داد خدا
گر من میرم مرا بیارید شما
کوتاه کند زمانه این دمدمه را
گویم که کیست روحافزا مرا
گه میگفتم که من امیرم خود را
لاحول ولا دور کند آن غم را
ما اطیب ما الذما احلانا
من تجربه کردم صنم خوشخو را
من ذره و خورشید لقائی تو مرا
منصور بدآن خواجه که در راه خدا
مولای اناالتائب مما سلفا
میآمد یار مست و تنها تنها
نور فلکست این تن خاکی ما
هان ای سفری عزم کجایست کجا
یک چند به تقلید گزیدم خود را
یک طرفه عصاست موسی این رمه را
آن لقمه که در دهان نگنجد به طلب
آنی که فلک با تو درآید به طرب
از بانگ سرافیل دمیده است رباب
امروز چو هر روز خرابیم خراب
امشب ز برای دل اصحاب مخسب
اندیشه مکن بکن تو خود را در خواب
اندیشه و غم را نبود هستی و تاب
ای آنکه تو دیر آمدهای در کتاب
ای آنکه تو یوسف منی من یعقوب
ای دل دو سه شام تا سحرگاه مخسب
ای روی ترا غلام گلنار مخسپ
ای ماه چنین شبی تو مهوار مخسب
این باد سحر محرم رازست مخسب
ای یار که نیست همچو تو یار مخسب
بردار حجابها به یکبار امشب
بیجام در این دور شرابست شراب
بیطاعت دین بهشت رحمان مطلب
بیکار مشین درآ درآمیز شتاب
حاجت نبود مستی ما را به شراب
خواب آمد و در چشم نبد موضع خواب
دانیکه چه میگوید این بانگ رباب
در چشم آمد خیال آن در خوشاب
دل در هوس تو چون ربابست رباب
ساقی در ده برای دیدار صواب
سبحانالله من و تو ای در خوشاب
شب گردم گرد شهر چون باد و چو آب
شب گشت درین سینه چه سوز است عجب
علمی که ترا گره گشاید به طلب
گر آب حیات خوشگواری ای خواب
گرم آمد عاشقانه و چست شتاب
گر میخواهی بقا و پیروز مخسب
مستند مجردان اسرار امشب
هستم به وصال دوست دلشاد امشب
یارب یارب به حق تسبیح رباب
یاری کن و یار باش ای یار مخسب
آب حیوان در آب و گل پیدا نیست
آری صنما بهانه خود کم بودت
آسوده کسی که در کم و بیشی نیست
آمد بر من چو در کفم زر پنداشت
آن آتش ساده که ترا خورد و بکاست
آن بت که جمال و زینت مجلس ماست
آن پیش روی که جان او پیش صف است
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است
آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست
آن جان که از او دلبر ما شادانست
آن جاه و جمالی که جهانافروز است
آن چشم فراز از پی تاب شده است
آن چشم که خون گشت غم او را جفت است
آن چیست کز او سماعها را شرف است
آن چیست که لذتست از او در صورت
آن خواجه که بار او همه قند تر است
آن دم که مرا بگرد تو دورانست
آن را که بود کار نه زین یارانست
آن را که خدای چون تو یاری داده است
آن را که غمی باشد و بتواند گفت
آن روح که بسته بود در نقش صفات
آن روی ترش نیست چنینش فعل است
آن سایهی تو جایگه و خانهی ما است
آن شاه که خاک پای او تاج سر است
آن شب که ترا به خواب بینم پیداست
آن شه که ز چاکران بدخو نگریخت
آن عشق مجرد سوی صحرا میتاخت
آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست
آنکس که امید یاری غم داده است
آنکس که بروی خواب او رشک پریست
آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است
آنکس که درون سینه را دل پنداشت
آنکس که ز سر عاشقی باخبر است
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست
آنکو ز نهال هوست شبخیزانست
آن نور مبین که در جبین ما هست
آواز تو ارمغان نفخ صور است
از بسکه دل تو دام حیلت افراخت
از بییاری ظریفتر یاری نیست
از جمله طمع بریدنم آسانست
از حلقهی گوش از دلم باخبر است
از دوستی دوست نگنجم در پوست
از دیدن اغیار چو ما را مدد است
از عهد مگو که او نه بر پای منست
از کفر و ز اسلام برون صحرائیست
از نوح سفینه ایست میراث نجات
العین لفقدکم کثیرالعبرات
افغان کردم بر آن فغانم میسوخت
افکند مرا دلم به غوغا و گریخت
امروز چه روز است که خورشید دوتاست
امروز در این خانه کسی رقصانست
امروز من و جام صبوحی در دست
امروز مهم دست زنان آمده است
امشب آمد خیال آن دلبر چست
امشب شب آن دولت بیپایانست
امشب شب آنست که جان شبهاست
امشب شب من بسی ضعیف و زار است
امشب منم و طواف کاشانهی دوست
امشب هردل که همچو مه در طلب است
اندر دل من درون و بیرون همه او است
اندر سر ما همت کاری دگر است
انصاف بده که عشق نیکوکار است
او پاک شده است و خام ار در حرم است
ای آب حیات قطره از آب رخت
ای آمده بامداد شوریده و مست
ای آنکه درینجهان چو تو پاکی نیست
ای بنده بدانکه خواجهی شرق اینست
ای بیخبر از مغز شده غره بپوست
ای تن تو نمیری که چنان جان با تست
ای جان جهان جان و جهان باقی نیست
ای جان خبرت هست که جانان تو کیست
ای جان ز دل تو بر دل من راهست
ای حسرت خوبان جهان روی خوشت
ای خرمنت از سنبلهی آب حیات
ای خواجه ترا غم جمال و جاهست
ای در دل من نشسته شد وقت نشست
ای دل تا ریش و خسته میدارندت
ای دل تو و درد او که درمان اینست
ای دوست مکن که روزها را فرداست
ای ذکر تو مانع تماشای تو دوست
ای ساقی اگر سعادتی هست تراست
ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است
ای شب چه شبی که روزها چاکر تست
ای شب ز می تو مر مرا مستی نیست
ای طالب اگر ترا سر این راهست
ای عقل برو که عاقل اینجا نیست
ای فکر تو بر بسته نه پایت باز است
ای کز تو دلم پر سمن و یاسمنست
ای لعل و عقیق و در و دریا و درست
این بانگ خوش از جانب کیوان منست
این چرخ غلام طبع خود رایهی ماست
این چرخ و فلکها که حد بینش ماست
این جمله شرابهای بیجام کراست
این جو که تراست هر کسی جویان نیست
این سینهی پرمشغله از مکتب اوست
این شکل سفالین تنم جام دلست
این عشق شهست و رایتش پیدا نیست
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است
این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست
این فصل بهار نیست فصلی دگر است
این گرمابه که خانهی دیوانست
این مستی من ز بادهی حمرا نیست
این من نه منم آنکه منم گوئی کیست
این نعره عاشقان ز شمع طرب است
این همدم اندرون که دم میدهدت
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هرچه صدف بستهی دریای لبت
ای همچو خر و گاو که و جو طلبت
با تو سخنان بیزبان خواهم گفت
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
با دشمن تو چو یار بسیار نشست
با دل گفتم که دل از او جیحونست
باران به سر گرم دلی بر میریخت
با روز بجنگیم که چون روز گذشت
بازآی که یار بر سر پیمانست
با شاه هر آنکسی که در خرگاهست
با شب گفتم گر بمهت ایمانست
تا شب میگو که روز ما را شب نیست
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است
با عشق نشین که گوهر کان تو است
با ما ز ازل رفته قراری دگر است
با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست
با هرکه نشستی و نشد جمع دلت
با هستی و نیستیم بیگانگی است
پای تو گرفتهام ندارم ز تو دست
پائی که همی رفت به شبستان سر مست
برجه که سماع روح برپای شده است
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات
برکان شکر چند مگس را غوغاست
بر ما رقم خطا پرستی همه هست
بر من در وصل بسته میدارد دوست
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا
بر هر جائیکه سرنهم مسجود او است
بر جزوم نشان معشوق منست
بستم سر خم باده و بوی برفت
بگذشت سوار غیب و گردی برخاست
بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت
پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست
بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست
بیدیده اگر راه روی عین خطاست
بیرون ز تن و جان و روان درویش است
بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست
بیرون ز جهان و جان یکی دایهی ماست
بییار نماند هرکه با یار بساخت
تا این فلک آینهگون بر کار است
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست
تا چهرهی آفتاب جان رخشانست
تا حاصل دردم سبب درمان گشت
تا در دل من صورت آن رشک پریست
تا تن نبری دور زمانم کشته است
تا ظن نبری که این زمین بیهوشست
تا عرش ز سودای رخش ولولههاست
تا من بزیم پیشه و کارم اینست
تا مهر نگار باوفایم بگرفت
تنها نه همین خنده و سیماش خوشست
توبه چکنم که توبهام سایهی تست
توبه کردم که تا جانم برجاست
توبه که دل خویش چو آهن کرده است
تو سیر شدی من نشدم درمان چیست
تو کان جهانی و جهان نیم جو است
تهدید عدو چه بشنود عاشق راست
جانا غم تو ز هرچه گویی بتر است
جانم بر آن جان جهان رو کرده است
جان و سر آن یار که او پردهدر است
جانی که به راه عشق تو در خطر است
جانی که حریف بود بیگانه شده است
جانی که شراب عشق ز آن سو خورده است
جانی و جهانی و جهان با تو خوش است
حسنت که همه جهان فسونش بگرفت
چشم تو ز روزگار خونریزتر است
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست
چون دانستم که عشق پیوست منست
خون دلبر من میان دلداران نیست
چون دید مرا مست بهم برزد دست
چونی که ترش مگر شکربارت نیست
چیزیست که در تو بیتو جویان ویست
حاشا که به عالم از تو خوشتر یاریست
حاشا که دلم ز شبنشینی سیر است
خاک قدمت سعادت جان من است
خواهی که ترا کشف شود هستی دوست
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست
خورشید رخت ز آسمان بیرونست
خورشید و ستارگان و بدرما اوست
خیزید که آن یار سعادت برخاست
دایم ز ولایت علی برخواهم گفت
در باغ من ار سرو و اگر گلزار است
در بتکده تا خیال معشوهی ما است
در خواب مهی دوش روانم دیده است
در دایرهی وجود موجود علیست
در دیدهی صورت ار ترا دامی هست
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست
در صورت تست آنچه معنا همه اوست
در ظاهر و باطن آنچه خیر است و شر است
در عشق اگرچه که قدم بر قدم است
در عشق تو هر حیله که کردم هیچست
در عشق که جز می بقا خوردن نیست
در عهد و وفا چنانکه دلدار منست
در کوی غم تو صبر بیفرمانست
در مجلس عشاق قراری دگر است
در مرگ حیات اهل داد و دین است
در من غم شبکور چرا پیچیده است
درنه قدم ار چه راه بیپایانست
درنه قدمی که چشمه حیوانست
در وصل جمالش گل خندان منست
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست
دلتنگم و دیدار تو درمان منست
دلدار اگر مرا بدراند پوست
دلدار ز پردهای کز آن سوسو نیست
دلدار ظریف است و گناهنش اینست
دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست
دل در بر من زنده برای غم تست
دل در بر هر که هست از دلبر ماست
دل رفت بر کسیکه بیماش خوش است
دل رفت و سر راه دل استان بگرفت
دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشست
دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت
دور است ز تو نظر بهانه اینست
دوش از سر لطف یار در من نگریست
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست
دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است
راهی ز زبان ما بدل پیوسته است
روزی ترش است و دیدهی ابرتر است
روزی که ترا ببینم آدینهی ماست
روزیکه مرا به نزد تو دورانست
زانروز که چشم من برویت نگریست
زان روی که دل بستهی آنزنجیر است
زان رونق هر سماع آواز دف است
زان می خوردم که روح پیمانه اوست
زان می مستم که نقش جامش عشق است
سرسبز بود خاک که آتش یار است
سر سخن دوست نمیرم گفت
سرگشته چو آسیای گردان کنمت
سرگشته دلا به دوست از جان راهست
سرمایهی عقل سر دیوانگیست
سلطان ملاحت مه موزون منست
سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت
شاگرد توست دل که عشق آموز است
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت
شب رو که شبت راهبر اسرار است
شمشیر ازل بدست مردان خداست
شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست
صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست
عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست
عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
عشق تو چنین حکیم و استاد چراست
عشق تو در اطراف گیائی میتاخت
عشقی که از او وجود بیجان میزیست
عشقی نه به اندازهی ما در سر ماست
عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت
عمریست که جان بنده بیخویشتن است
قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست
گر آتش دل نیست پس این دود چراست
گر آه کنم آه بدین قانع نیست
گر باد بر آن زلف پریشان زندت
گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت
گر جملهی آفاق همه غم بگرفت
گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست
گر در وصلی بهشت یا باغ اینست
گر دف نبود نیشکر او دف ماست
گر شرم همی از آن و این باید داشت
گرمای تموز از دل پردرد شماست
گر حلقهی آن زلف چو شستت نگرفت
کس دل ندهد بدو که خونخوار منست
کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست
گفتار تو زر و فعلت ارزیزین است
گفتا که بیا سماع در کار شدهاست
گفتا که شکست توبه بازآمد مست
گفتا بجهم همچو کبوتر ز کفت
گفتم چشمم که هست خاک کویت
گفتم دلم از تو بوسهای خواهانست
گفتم عشقت قرابت و خویش منست
گفتم که بیا بچشم من درنگریست
گفتند که دل دگر هوائی میپخت
گفتم که دلم آلت و انگاز مست
گفتند که شش جهت همه نور خداست
گفتی چونی بنده چنانست که هست
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت
گم باد سریکه سروران را پا نیست
کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست
گویند بیا به باغ کانجا لاغ است
گویند که صاحب فنون عقل کل است
گویند که عشق عاقبت تسکین است
گویند مرا که این همه درد چراست
لطف تو جهانی و قرانی افراشت
ما را بجز این زبان زبانی دگر است
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات
ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است
ماه عید است و خلق زیر و زبر است
ماهی تو که فتنهای نداری ز تو دست
ماهی که نه زیر و نی به بالاست کجاست
مرغ جان را میل سوی بالا نیست
مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است
مست است دو چشم از دو چشم مستت
مستم ز خمار عبهر جادویت
مستی ز ره آمد و بما در پیوست
معشوق شرابخوار و بیسامانست
من آن توام کام منت باید جست
من بندهی آن کسم که بیماش خوش است
من زان جانم که جانها را جانست
منصور حلاجی که اناالحق میگفت
من کوهم و قال من صدای یار است
من محو خدایم و خدا آن منست
میدان که در درون تو مثال غاریست
میگرییم زار و یار گوید زرقست
میگفت یکی پری که او ناپیداست
مینال که آن ناله شنو همسایه است
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست
نه چرخ غلام طبع خود رایهی ماست
نی با تو دمی نشستنم سامانست
نی بیزر و زور شه سپه بتوان داشت
هان ای دل خسته روز مردانگیست
هجران خواهی طریق عشاقانست
هر جان عزیز کو شناسای رهست
هر جان که از او دلبر ما شادانست
هر چند به حلم یار ما جورکش است
هرچند شکر لذت جان و جگر است
هرچند فراق پشت امید شکست
هرچند که بار آن شترها شکر است
هر درویشی که در شکست خویش است
هر ذره که چون گرسنه بر خوان خداست
هر ذره که در هوا و در کیوانست
هر ذره که در هوا و در هامونست
هر ذره و هر خیال چون بیداریست
هر روز به نو برآید آن دلبر مست
هر روز حجاب بیقراران بیش است
هر روز دلم در غم تو زارتر است
هر روز دل مرا سماع و طربیست
هر صورت کاید به از او امکان هست
هر کز ز دماغ بنده بوی تو نرفت
هشیار اگر زر و گر زرین است
هم عابد و هم زاهد و هم خونریز است
یاری که به حسن از صفت افزونست
یاری که به نزد او گل و خار یکیست
یاری که غمش دوای هر بیمار است
یکبار به مردم و مرا کس نگریست
یک چشم من از روز جدائی بگریست
ای آنکه کنی کون و مکانرا محدث
ما را چو ز عشق میشود راست مزاج
اندر سر من نبود جز رای صلاح
آبی که از این دیده چو خون میریزد
آنان که محققان این درگاهند
آن تازه تنی که در بلای تو بود
آنجا بنشین که همنشین مردانند
آنجا که بهر سخن دل ما گردد
آن خوبانی که فتنهی بتکدهاند
آن دشمن دوست روی دیدی که چه کرد
آن دل که به شاهد نهان درنگرد
آندم که ز افلاک گهر ریز کند
آن ذره که جز همدم خورشید نشد
آن راحت جان گرد دلم میگردد
آنرا که به ضاعت قناعت باشد
آن را که به علم و عقل افراشتهاند
آن را که خدای ناف بر عشق برید
آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد
آن را منگر که ذوفنون آید مرد
آن رفت که بودمی من از عشق تو شاد
آن روز که جان خرقهی قالب پوشید
آن روز که جانم ره کیوان گیرد
آن روز که چشم تو ز من برگردد
آن روز که روز ابر و باران باشد
آن روز که عشق با دلم بستیزد
آن روز که کار وصل را ساز آید
آن روز که مهرگان گردون زدهاند
آن سر که بود بیخبر از وی خسبد
آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد
آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید
آن کان نبات و تنگ شکر نامد
آن کز تو خدای این گدا میخواهد
آن کس که بر آتش جهانم بنهاد
آن کس که ترا بیند و خندان نشود
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند
آن کس که از آب و گل نگاری دارد
آن کس که ز چرخ نیم نانی دارد
آن کس که ز دل دم اناالحق میزد
آن کس که مرا به صدق اقرار کند
آن کیست که بیرون درون مینگرد
آن لحظه که آن سرو روانم برسید
آن لحظه که از پیرهنت بوی رسد
آن نزدیکی که دلستان را باشد
آن وسوسهای که شرمها را ببرد
آنها که بتش خزان سوختهاند
آنها که به کوی عارفان افتادند
آنها که چو آب صافی و ساده روند
آنها که دل از الست مست آوردند
آنها که شب و روز ترا بر اثرند
آن یار که از طبیب دل برباید
آن یار که عقلها شکارش میشد
آهو بدود چو در پیش سگ بیند
اجری ده ارواحی و سلطان ابد
از آب حیات دوست بیمار نماند
از آتش سودای توام تابی بود
از آتش عشق تو جوانی خیزد
از آتش عشق دوست تفها بزنید
از آتش عشق سردها گرم شود
از آدمیی دمی بجائی ارزد
از تاب تو نی یار و عدو میماند
از خاک کف پات سران حیرانند
از درد چو جان تو به فریاد آید
از دیدن روئیکه ترا دیده بود
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
از شربت سودای تو هر جان که مزید
از عشق تو دریا همه شور انگیزد
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد
از لشکر صبرم علمی بیش نماند
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
از ما بت عیار گریزان باشد
از نیکی تو طبع بداندیش نماند
از یاد خدای مرد مطلق خیزد
افسوس که طبع دلفروزیت نبود
اکنون که رخت جان جهانی بربود
امروز خوش است هر که او جان دارد
امروز ما یار جنون میخواهد
امشب چه لطیف و با نوا میگردد
امشب ساقی به مشک می گردان کرد
امشب شب آن نیست که از خانه روند
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد
اندر رمضان خاک تو زر میگردد
اندر ره فقر دیده نادیده کنند
اندر طلب آن قوم که بشتافتهاند
اندیشهی هشیار تو هشیار کشد
انوار صلاح دین برانگیخته باد
اول که رخم زرد و دلم پرخون بود
ای آنکه ز تو مشکلم آسان گردد
ای آنکه نخست بر سحر چشم تو زد
ای از قدمت خاک زمین خرم و شاد
ای اطلس دعوی ترا معنی برد
ایام وصال یار گوئی که نبود
ای اهل صفا که در جهان گردانید
ای اهل مناجات که در محرابید
ای دل اثر صبح گه شام که دید
ای دل اگرت رضای دلبر باید
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند
ای دل سر آرزو به پای اندر بند
ای دوست مگو تو بندهای یا آزاد
ای روز برآ که ذرهها رقص کنند
ای سر روان باد خزانت مرساد
ای عشق ترا پری و انسان دانند
ای عشق توم ان عذابی لشدید
ای عشق که جانها اثر جان تواند
ای قوم که برتر از مه و مهتابید
ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید
ای مرغ عجب که صید تو شیرانند
این پردهی دل دگر مکن تا نرود
این تنهائی هزار جان بیش ارزد
ای نرم دلانیکه وفا میکارید
این سر که در این سینهی ما میگردد
این صورت آدمی که درهم بستند
این طرفه که یار در دامن گنجد
این عشق به جانب دلیران گردد
این مست به بادهای دگر میگردد
این واقعه را سخت بگیری شاید
بار دگر این خسته جگر باز آمد
با روی تو هیچکس ز باغ اندیشد
با سود وصال تو زیانت نرسد
با هرکه دمی عشق تو آمیخته شد
بخشای بر آن بنده که خوابش نبود
بر بنده بخند تا ثوابت باشد
بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد
پرسیدم از آن کسی که برهان داند
پرسید مهم که چشم تو مه را دید
برقی که ز میغ آن جهان روی نمود
بر گور من آن کو گذرد مست شود
بر یار نظر کنم خجل میگردد
بس درمانها کان مدد درد شود
بسیار ترا خسته روان باید شد
بشنو اگرت تاب شنیدن باشد
بعضی به صفات حیدر کرارند
بویت آمد گریز را روی نماند
بوی دم مقبلان چو گل خوش باشد
بیبحر صفا گوهر ما سنگ آمد
بیتو جانا قرار نتوانم کرد
بیت و غزل و شعر مرا آب ببرد
بیدار شو ای دل که جهان میگذرد
پیران خرابات غمت بسیارند
بیزارم از آن آب که آتش نشود
بیزارم از آن لعل که پیروزه بود
بیعشق نشاط و طرب افزون نشود
بیمارم و غم در امتحانم دارد
بیمن به زبان من سخن میآید
پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
بییاری تو دل بسوی یار نشد
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
تا بنده ز خود فانی مطلق نشود
تا تو بخودی ترا به خود ره ندهد
تا در دل من عشق تو اندوخته شد
تا در طلب مات همی کام بود
تا رهبر تو طبع بدآموز بود
تا سر نشود یقین که سرکش نشود
تا گوهر جان در این طبایع افتاد
تا مدرسه و مناره ویران نشود
نایی ببرید از نیستان استاد
بانگ مستی ز آسمان میآید
تنها بمرو که رهزنان بسیارند
تو جانی و هر زنده غم جان بکشد
تو هیچ نهای و هیچ توبه ز وجود
تیری ز کمانچهی ربابی بجهید
جامی که بگیرم میش انوار بود
جانا تبش عشق به غایت برسید
جان باز که وصل او به دستان ندهند
جان چو سمندرم نگاری دارد
جان را جستم ببحر مرجان آمد
جان روی به عالم همایون آورد
جان کیست که او بدیده کار تو کند
جان محرم درگاه همی باید برد
جانم ز هواهای تو یادی دارد
جانیکه در او از تو خیالی باشد
جائیکه در او چون نگاری باشد
جز دمدمهی عشق تو در گوش نماند
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند
چشمت صنما هزار دلدار کشد
چشم تو هزار سحر مطلق دارد
چشمی که نظر بدان گل و لاله کند
جودت همه آن کند که دریا نکند
جوزی که درونش مغز شیرین باشد
چون بدنامی بروزگاری افتد
چون خمر تو در ساغر ما در ریزند
چون دیده بر آن عارض چون سیم افتاد
چون دیده برفت توتیای تو چه سود
چون روز وصال یار ما نیست پدید
چون زیر افکند در عراق آمیزد
چون شاهد پوشیده خرامان گردد
چون صبح ولای حق دمیدن گیرد
چون صورت تو در دل ما بازآید
چون نیستی تو محض اقرار بود
حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد
خاک توام و خدای حق میداند
خاموش مراز گفت و گفتار تو کرد
خوابم ز خیال روی تو پشت بداد
خواهم گردی که از هوای تو رسد
خواهم که دلم با غم همخو باشد
خورشید که باشد که بروی تو رسد
خورشید که در خانه بقا می نکند
خورشید مگر بسته به پیشت میرد
خوش عادت خوش خو که محمد دارد
خون دل عاشقان چو جیحون گردد
دامان جلال تو ز دستم نشود
دانی صوفی بهر چه بسیار خورد
در باغ آیید و سبز پوشان نگرید
در باغ هزار شاهد مهرو بود
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
در حضرت حق ستوده درویشانند
در خدمتت ای جان چو بدن میافتد
درد و زخم ار زلف تو در چنگ آید
در راه طلب رسیدهای میباید
در سلسلهات هر آنکه پا بست شود
در سینهی هر که ذرهای دل باشد
در صحبت حق خموش میباید بود
در عشق اگرچه خرده بینم کردند
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
در عشق توام وفا قرین میباید
در عشق تو عقل ذوفنون میخسبد
در عشق اگر دمی قرارت باشد
در عشق نه پستی نه بلندی باشد
در عشق هزار جان و دل بس نکند
در کام دل آنچه بود نفسم همه راند
در گریهی خون مرا شکر خند تو کرد
در کوی خرابات تکبر نخرند
در لشکر عشق چونکه خونریز کنند
در مدرسهی عشق اگر قال بود
در میطلبی ز چشمه در بر ناید
در معنی هست و در عیان نیست که دید
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد
ای دل، اثر صبح، گه شام که دید
در نفی تو عقل را امان نتوان دید
درویش که اسرار جهان میبخشد
در عشق توم وفا قرین میباید
دریا نکند سیر مرا جو چه کند
دردی داری که بحر را پر دارد
دست تو به جود طعنه بر میغ زند
دشنام که از لب تو مهوش باشد
دل با هوس تو زاد و بودی دارد
دلتنگ مشو که دلگشائی آمد
دل جمله حکایت از بهار تو کند
دل داد مرا که دلستان را بزدم
دلدار ابد گرد دلم میگردد
دل در پی دلدار بسی تاخت و نشد
دل دوش در این عشق حریف ما بود
دل را بدهم پند که عمدا نرود
دلها به سماع بیقرار افتادند
دل هرچه در آشکار و پنهان گوید
دوش آن بت من همچو مه گردون بود
دوش از قمر تو آسمان مینوشید
دو کون خیال خانهای بیش نبود
دی باغ ز وی شکر سلامت میکرد
دی بنده بر آن قمر جانی شد
دی چشم تو رای سحر مطلق میزد
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند
دی میرفتی بر تو تو نظر میکردند
دیوانه میان خلق پیدا باشد
رفتم بدر خانهی آنخوش پیوند
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود
روز آمد و غوغای تو در بردارد
روز شادیست غم چرا باید خورد
روز محک محتشم و دون آمد
روزیکه بود دلت ز جان پر از درد
روزی که جمال آن صنم دیده شود
روزی که خیال دلستان رقص کند
روزی که ز کار کمترک میآید
روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند
روزیکه وجودها تولد گیرد
رو نیکی کن که دهر نیکی داند
زان آب که چرخ از آن بسر میگردد
زان مقصد صنع تو یکی نی ببرید
ز اول که مرا عشق نگارم بربود
زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند
زلف تو به حسن ذوفنونها برزد
زندان تو از نجات خوشتر باشد
زنهار مگو که رهروان نیز نیند
سر دل عاشقان ز مطرب شنوید
سر مستان را ز محتسب ترسانند
سرویکه ز باغ پاکبازان باشد
سرهای درختان گل تر میچینند
سرهای درختان گل رعنا چیدند
سودای ترا بهانهای بس باشد
سوز دل عاشقان شررها دارد
شاد آنکه جمال ماهتابش ببرد
شاد آنکه ز دور ما یار ما بنماید
شادی همه طالبان که مطلوب رسید
شادم که غم تو در دل من گنجد
شادی زمانه با غمم برنامد
شاهیست که تو هرچه بپوشی داند
شب چون دل عاشقان پر از سودا شد
شب رفت کجا رفت همانجای که بود
شب گشت که خلقان همه در خواب روند
شور آوردم که گاو گردون نکشد
شور عجبی در سر ما میگردد
شیرین سخنی در دل ما میخندد
صافی صفت و پاک نظر باید بود
صبح آمد و وقت روشنائی آمد
صبح است و صبا مشک فشان میگذرد
صد بار ز سر برفت عقلم و آمد
صد سال بقای آن بت مهوش باد
صد مرحله زانسوی خرد خواهم شد
طاوس نهای که بر جمالت نگرند
عارف چو گل و جز گل خندان نبود
هر دل که درو مهر تو پنهان نبود
عاشق تو یقین دان که مسلمان نبود
عاشق که بناز و ناز کی فرد بود
عاشق که تواضع ننماید چکند
عشاق به یک دم دو جهان در بازند
عشق آن باشد که خلق را دارد شاد
عشق آن خوشتر کز او بلاها خیزد
عشق از ازلست و تا ابد خواهد بود
عشق تو بهر صومعه مستی دارد
عشق تو خوشی چو قصد خونریز کند
عشق تو سلامت ز جهان میببرد
عشقی آمد که عشقها سودا شد
عقل و دل من چه عیشها میداند
علم فقها ز شرع و سنت باشد
عید آمده کز تو عید عیدانه برد
غم را بر او گزیده میباید کرد
غم کیست که گرد دل مردان گردد
فردا که به محشر اندر آید زن و مرد
قاصد پی اینکه بنده خندان نشود
قد الفم ز مشق چون جیم افتاد
قومی به خرابات تو اندر بندند
کاری ز درون جان میباید
کامل صفتی راه فنا میپیمود
گر با دل و دیده هیچ کارم افتد
گر چرخ ترا خدمت پیوست کند
گر خواب ترا خواجه گرفتار کند
گر در طلبی ز چشمه در بر ناید
گر دریا را همه نهنگان گیرند
گر صبر کنم جامعهی جان میسوزد
گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید
اگر عاشق را فنا و مردن باشد
گر ما نه همه تنور سوزان باشد
گر مرده شود تن بر خود جاش کنند
گر نگریزی ز ما بنازی چه شود
گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد
کس از خم چوگان تو گوئی نبرد
کس واقف آن حضرت شاهانه نشد
کشتی چو به دریای روان میگذرد
گفتم بیتی نگار از من رنجید
گفتم جانی به ترک جان نتوان کرد
گفتم که به من رسید دردت بمزید
گفتم که ز خردی دل من نیست پدید
گفتی که بگو زبان چه محرم باشد
کو پای که او باغ و چمن را شاید
گوید چونی خوشی و در خنده شود
گویند که فردوس برین خواهد بود
کی باشد کین نبش بنوش تو رسد
کی غم خورد آنکه با تو خرم باشد
کی غم خورد آنکه شاد مطلق باشد
کی گفت که آن زندهی جاوید بمرد
لبهای تو آنگه که با ستیز بود
لعلیست که او شکر فروشی داند
ما بسته بدیم بند دیگر آمد
هر لحظه میی به جان سرمست دهد
ما میخواهیم و دیگران میخواهند
ماهی که کمر گرد قمر میبندد
مائیم ز عشق یافته مرهم خود
مردان رهت که سر معنی دانند
مردان رهش زنده به جان دگرند
مردیکه بهست و نیست قانع گردد
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد
مرغی که ز باغ پاکبازان باشد
مرغی ملکی زانسوی گردون بپرد
مستان غمت بار دگر شوریدند
مشکین رسنت چو پردهی ماه شود
مطرب خواهم که عاشق مست بود
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
معشوقه خانگی بکاری ناید
مگذار که غصه در میانت گیرد
مگذار که وسوسه زبونت گیرد
من بندهی آن قوم که خود را دانند
من بندهی یاری که ملالش نبود
من بیخبرم خدای خود میداند
من چوب گرفتم به کفم عود آمد
مه را طرفی بماه رو میماند
مهرویان را یکان یکان برشمرید
میآ ید یار و چون شکر میخندد
میجوشد دل که تا به جوش تو رسد
میگوید عشق هرکه جان پیش کشد
نی آب روان ز ماهیان سیر شود
گر راه روی راه برت بگشایند
و هو معکم از او خبر میآید
هان ای دل خسته وقت مرهم آمد
هر جا به جهان تخم وفا برکارند
هر چند دلم رضا او میجوید
هرچیز که بسیار شود خوار شود
هر دل که بسوی دلربائی نرود
هر روز دلم نو شکری نوش کند
هر شب که دل سپهر گلشن گردد
هر شب که ز سودای تو نوبت بزنند
هر عمر که بیدیدن اصحاب بود
هر عمر که بیدیدن اصحاب بود
هر قبض اثر علت اولی باشد
هرگز حق صحبت قدیمت نبود
هر کو بگشاده گرهی میبندد
هر لحظه همی خوانمش از راه بعید
هر لقمهی خوش که بر دهان میگردد
هر موی زلف او یکی جان دارد
هستی اثری ز نرگس مست تو بود
هشدار که فضل حق بناگاه آید
هل تا برود سرش به دیوار آید
هم کفرم و هم دینم و هم صافم و درد
همواره خوشی و دلکشی نامیزد
یاد تو کنم دلم تپیدن گیرد
یاران یاران ز هم جدائی مکنید
یار خواهم که فتنهانگیز بود
یاریکه مرا در غم خود میبندد
یک سو مشکوة امر پیغام نهاد
یک لحظه اگر نفس تو محکوم شود
آن جمع کن جان پراکنده بیار
آن زلف سیاه و قد رعناش نگر
آن ساقی روح دردهد جام آخر
آن کس که ترا دیده بود ای دلبر
از عاشق بدنام بیا ننگ مدار
امروز من از تشنه دهانی و خمار
اندیشهی دهرت ز چه بگداخت جگر
ای آمده ز آسمان درین عالم دیر
ای آنکه دلت باید در وی منگر
ای بوده سماع آسمانرا ره و در
ای خاک درت ز آب کوثر خوشتر
ای دلبر عیار دل نیکوفر
ای دل بگذر ز عشق و معشوق و دیار
ای زادهی ساقی هله از غم بگذر
ای ظل تو از سایهی طوبی خوشتر
ای عشق خوشی چه خوش که از خوش خوشتر
ای مرد سماع معده را خالی دار
این صورت باغست و در او نیست ثمر
بالا بنگر دو چشم را بالا دار
بالا منشین که هست پستی خوشتر
با همت باز باش و یا هیبت شیر
بسیار بخواندهام دستان و سمر
تا بتوانی مدام میباش به ذکر
تا چند کشی سخرهی نفس بیکار
چون از رخ یار دور گشتم به بهار
چون بت رخ تست بتپرستی خوشتر
چون دید رخ زرد من آن شهره نگار
خواهی بستان حلقهی مستان بنگر
خورشید همی زرد شود بر دیوار
در باغ در نیامدم گرد آور
در خاک در وفای آن سیمین بر
در مصطبهها گر دو خرابات نگر
در نوبت عشق چشم باشد در بار
دست و دل ما هرچه تهیتر خوشتر
دوری ز برادر منافق بهتر
رفتم به سر گور کریم دلدار
روی چو مهت پیش چراغ اولیتر
زان ابروی چون کمانت ای بدر منیر
ساقی گفتم ترا می ساده بیار
سیلاب گرفت گرد ویرانهی عمر
طبعم چو حیات یافت از جلوهی فکر
فرمود خدا به وحی کای پیغمبر
گر جان داری بیار جان باز آخر
گر در سر و چشم عقل داری و صبر
گر گل کارم بیتو نروید جز خار
گفتم بنما که چون کنم بمیر
گفتم چشمم گفت سحابی کم گیر
گر رنگ خزان دارم و گر رنگ بهار
گفتی که: بیا که باغ خندید و بهار
گوش ما را بیدم اسرار مدار
ای بسته حجاب، پردها را بردار
مائیم چو حال عاشقان زیر و زبر
مجموع تن و قالب خود را بنگر
مجنون و پریشان توام دستم گیر
من دم نزنم از این جهان دمگیر
من رنگ خزان دارم و تو رنگ بهار
من مسخرهی تو نیسستم ای فاجر
میآید گرگ نزد ما وقت سحر
هر دم دل جمع را برنجاند یار
هر دم دل خستهام برنجاند یار
هین وقت صبوحست می ناب بیار
آمد آمد آنکه نرفت او هرگز
آمد بر من دوش نگاری سر تیز
آمد دی دیوانه و شبهای دراز
آن تاب که من دانم و تو ای دل سوز
آن یار نهان کشید باز دستم امروز
ای تنگ شکر از ترشان چشم بدوز
ای جان سماع و روزه و حج و نماز
ای جان لطیف بیغم عشق مساز
ای دل ز جفای دلستانان مگریز
ای دل همه رخت را در این کوی انداز
ای ذره ز خورشید توانی بگریز
ای صلح تو با بنده همه جنگ آمیز
ای عشق تو داده باز جان را پرواز
ای عشق نخسبی و نخفتی هرگز
ای کرده ز نقش آدمی چنگی ساز
ای لاله بیا و از رخم رنگ آموز
امروز خوشم به جان تو فردا نیز
امروز مرو از برم ای یار بساز
امشب که گشاده است صنم با ما راز
بازآمدم اینک که زنم آتش نیز
بازی بودم پریده از عالم راز
بنمای بمن رخ ای شمع طراز
جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز
زنها مشو غره به بیباکی باز
درد تو علاج کس پذیرد هرگز
در سر هوس عشق تو دارم همه روز
دل آمد و گفت هست سوداش دراز
دل بر سر تو بدل نجوید هرگز
زین سنگدلان نشد دلی نرم هنوز
شب گشت و خبر نیست مرا از شب و روز
صد بار بگفتمت ز مستان مگریز
صد بار بگفت یار هرجا مگریز
گر بکشندم نگردم از عشق توباز
گر در ره عشق او نباشی سرباز
گر گوهر طاعتی نسفتم هرگز
مائیم و توئی و خانه خالی برخیز
مائیم و دمی کوته و سودای دراز
مائیم و هوای یار مه رو شب و روز
مردانه بیا که نیست کار تو مجاز
معشوقهی ما کران نگیرد هرگز
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
من سیر نگشتهام ز تو یار هنوز
من همتیم کجا بود چون من باز
میگوید مرمرا نگار دلسوز
نی چارهی آنکه با تو باشم همراز
هین وقت صبوحست میان شب و روز
یاری خواهی ز یار با یار بساز
یک شب چو ستاره گر نخسبی تا روز
آمد آمد ترش ترش یعنی بس
احوال دلم هر سحر از باد بپرس
از حادثهی جهان زاینده مترس
از روز قیامت جهانسوز بترس
ای یوسف جان ز حال یعقوب بپرس
جانا صفت قدم ز ابروت بپرس
چون روبه من شدی تو از شیر مترس
دارد به قدح می حرامی که مپرس
دلدار چنان مشوش آمد که مپرس
رو در صف بندگان ما باش و مترس
رو مرکب عشق را قوی ران و مترس
رویم چو زر زمانه میبین و مپرس
زین عشق پر از فعل جهانسوز بترس
عاشق چو نمیشوی برو پشم بریس
مر تشنهی عشق را شرابیست مترس
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس
آتش در زن بگیر پا در کویش
آن دل که من آن خویش پنداشتمش
آن دم که حق بندهگزاری همه خوش
آندیده که هست عاشق گلزارش
آنرا که رسول دوست پنداشتمش
آن رند و قلندر نهان آمد فاش
آنکس که نظر کند به چشم مستش
از آتش تو فتاده جانم در جوش
امروز حریف عشق بانگی زد فاش
اندر بر خویشم بفشاری همه خوش
ای باد صبا به کوی آن دلبر کش
ای جان جهان و روشنائی همه خوش
ای چشم بیا دامن خود در خون کش
گفتی چونی بیا که چون روزم خوش
گه باده لقب نهادم و گه جامش
مرغان رفتند بر سلیمان بخروش
من شیشه زنم بر آن دل سنگ خوشش
ناگه بزدم دست بسوی جیبش
نیمی دف من به موش دادی همه خوش
هان ای دل تشنه جوی را جویان باش
هرچند ملولی نفسی با ما باش
ای دل برو از عاقبت اندیشان باش
ای روز نشاط روشنی وقت تو خوش
ای روی چو آفتاب تو شادی کش
ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش
ای سودائی برو پی سودا باش
ای عشق بیا به تلخ خویان خو بخش
ای کرده به پنج شمع روشن هر شش
ای گنج بیا زود به ویرانهی خویش
ای یار مرا موافقی وقتت خوش
با دل گفتم ز دیگران بیش مباش
با پیر خرد نهفته میگویم دوش
با ما چه نهای مشو رفیق اوباش
بر جان و دل و دیده سواری همه خوش
بر دل چو شکفته گشت اسرار غمش
بر من بگریست نرگس خمارش
بیچاره دل سوختهی محنت کش
پیوسته مرید حق شو و باقی باش
تا بتوانی تو جامهی عشق مپوش
تا در نزنی بهر چه داری آتش
جان جانی بیا میان جان باش
چون رنگ بدزدید گل از رخسارش
خائیدن آن لب که چشیدی شکرش
دانم که برای ما نخفتی همه دوش
در انجمنی نشسته دیدم دوشش
در حلقهی مستان تو ای دلبر دوش
در مجلس سلطان بشکستم جامش
دلدار مرا وعده دهد نشنومش
دل یاد تو آرد برود هوش ز هوش
رفت آنکه نبود کس به خوبی یارش
سودای توام در جنون میزد دوش
سوگند بدان دل که شده است او پستش
شب چیست برای ما زمان نالش
کاری کردم نگاه نکردم پس و پیش
گر میکشدم غم تو هر دم مکش
گر ناله کنم گوید یعقوب مباش
گفتم چشمم گفت که جیحون کنمش
الجوهر فقر و سوی الفقر عرض
امروز سماعست و سماعست و سماع
عشقست زهر چه آن نشاید مانع
عاشق گردد بگرد اطلال و ربوع
مهمان توایم ما و مهمان سماع
هر روز بیاید آن سپهدار سماع
ای بندهی سردی به زمستان چون زاغ
بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ
گر با دیگری مجلس میسازم و لاغ
گفتی مگری چو ابر در فرقت باغ
گویند که عشق بانگ و نامست دروغ
گویند که یار را وفا نیست دروغ
از دل سوی دلدار شکافست شکاف
امروز طوافست طوافست طواف
با زنگی امشب چو شدستی به مصاف
در فقر فقیر باش و در صفوت صاف
گویند مرا چند بخندی ز گزاف
مهمان تو نیست دو سه روز و گزاف
آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق
آنکس که ترا بدید ای خوب اخلاق
ای داروی فربهی و جان عاشق
تمکین و قرار من که دارد در عشق
لو کان اقل هذه الاشواق
هر دل که طواف کرد گرد در عشق
هر روز بنو برآید آن دلبر عشق
چون گشت طلسم جسم آدم چالاک
حاشا که شود سینهی عاشق غمناک
خندید فرح تا بزنی انگشتک
در بحر صفا گداختم همچو نمک
آنجا که عنایتست چه صلح و چه جنگ
با همت بازباش و با کبر پلنگ
برزن به سبوی صحبت نادان سنگ
چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ
میگردد این روی جهان رنگ به رنگ
یک چند میان خلق کردیم درنگ
آنکس که ترا دید و نخندید چو گل
آن می که گشود مرغ جانرا پر و بال
آواز گرفته است خروشان مینال
از عقل دلیل آید و از عشق خلیل
از من زر و دل خواستی ای مهر گسل
اسرار حقیقت نشود حل به سال
این عشق کمالست و کمالست و کمال
این نکته شنو ز بنده ای نقش چگل
پر از عیسی است این جهان مالامال
جانی دارم لجوج و سرمست و فضول
چون آمدهای در این بیابان حاصل
چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل
حاشا که کند دل به دگر جا منزل
الخمر و منالزق ینادیک تعال
در خاموشی چرا شوی کند و ملول
در عشق نوا جزو زند آنگه کل
عشقی به کمال و دلربائی به جمال
عشقی دارم پاکتر از آب زلال
عمری به هوس در تک و تاز آمد دل
عندی جمل و من اشتیاق و فضول
مردا منشین جز که به پهلوی رجال
ممکن ز تو چون نیست که بردارم دل
نومید مشو امید میدار ای دل
هم شاهد دیدهای و هم شاهد دل
کاچی سازی که روز برفست و وحل
یا من هوب سیدی و اعلی و اجل
آمد بت خوش عربدهی میکشیم
آمد شد خود به کوی تو میبینم
آن باده که بر جسم حرامست حرام
آن خوش سخنان که ما بگفتیم به هم
آنکس که به آب دیدهاش میجویم
آن کس که ببست خواب ما را بستم
آنم که چو غمخوار شوم من شادم
آن وقت آمد که ما به تو پردازیم
آنها که به پیش دلستان میکردم
آواز تو بشنوم خوش آوازه شوم
آواز سرافیل طرب میرسدم
از باد همه پیام او میشنوم
از بسکه به نزدیک توام من دورم
از بلبل سرمست نوائی شنوم
از بهر تو صد بار ملامت بکشم
از بهر تو گر جان بدهم خوش میرم
از ثور فلک شیر وفا میدوشم
از چشم تو سحر مطلق آموختهام
از جوی خوشاب دوست آبی خوردم
از خاک در تو چون جدا میباشم
از خویشتن بجستن آرزو میکندم
از خویش خوشم نی نباشد خوشیم
از درد همیشه من دوا میبینم
از روی تو من همیشه گلشن بودم
از سوز غم تو آتش میطلبم
از شور و جنون رشک جنان را بزدم
از صنع برآیم بر صانع باشم
از طبع ملول دوست ما میدانیم
از عشق تو گشتم ارغنون عالم
از عشق تو من بلند قد میگردم
از مطبخ غمهاش بلا میرسدم
از هرچه که آن خوشست نهی است مدام
اسرار ز دست دادمی نتوانم
افتاده مرا عجب شکاری چکنم
المنةالله که به تو پیوستم
امروز چو حلقه مانده بیرون دریم
امروز همه روز به پیش نظرم
امروز یکی گردش مستانه کنم
امشب که حریف دلبر دلداریم
امشب که حریف مشتری و ماهم
امشب که شراب جان مدامست مدام
امشب که غم عشق مدامست مدام
امشب که مه عشق تمامست تمام
امشب که همی رسد ز دلدار سلام
امشب همه شب نشسته اندر حزنم
اندر طلب دوست همی بشتابم
انگورم و در زیر لگد میگردم
از دوستیت خون جگر را بخورم
ای از تو برون ز خانهها جای دلم
ای بانگ رباب از تو تابی دارم
ای جان و جهان و جان و جهان گم کردم
ای دوست شکارم و شکاری دارم
ای دل چو بهر خسی نشینی چکنم
ای دل ز جهانپان چرا داری بیم
ای راحت و آرامگه پیوستم
ای عشق که هستی به یقین معشوقم
ای نرگس پر خواب ربودی خوابم
این گردش را ز جان خود دزدیدم
با تو قصص درد و فغان میگویم
با درد بساز چون دوای تو منم
باز آمدم و برابرت بنشستم
بازآمد و بازآمد ره بگشائیم
با سرکشی عشق اگر سرد آرم
باغی که من از بهار او بشکفتم
بالای سر ار دست زند دو دستم
با ملک غمت چرا تکبر نکنم
بخروشیدم گفت خموشت خواهم
بر بوی تو هر کجا گلی دیدستم
بر بوی وفا دست زنانت باشم
بر زلف تو گر دست درازی کردم
بر شاه حبش زنیم و بر قیصر روم
بر میکده وقف است دلم سرمستم
بر یاد لبت لعل نگین میبوسم
بوی دهن تو از چمن میشنوم
بهر تو زنم نوا چو نی برگیرم
بیدف بر ما میا که ما در سوریم
بیرون ز دو کون من مرادی دارم
بیکار شدم ای غم عشقت کارم
بیگانه مگیرید مرا زین کویم
بیگاه شد وز بیگهی من شادم
تا آتش و آب عشق بشناختهام
تا ترک دل خویش نگیری ندهم
تا جان دارم بندهی مرجان توام
تا چند بهر زه چون غباری گردم
تا چند چو دف دست ستمهات خورم
تا خواستهام از تو ترا خواستهام
تا روی تو دیدم از جهان سیر شدم
تا زلف ترا به جان و دل بنده شدیم
تا شمع تو افروخت پروانه شدم
تا ظن نبری که از تو بگریختهام
تا ظن نبری که از غمانت رستم
تا ظن نبری که من دوئی میبینم
تا ظن نبری که من کمت میبینم
تا کاسهی دوغ خویش باشد پیشم
تا پردهی عاشقانه بشناختهایم
تا میرود آن نگار ما میرانیم
تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم
جانرا که در این خانه وثاقش دادم
جانی که در او دو صد جهان میدانم
چندانکه به کار خود فرو میبینم
چون تاج منی ز فرق خود افکندیم
چون مار ز افسون کسی میپیچم
چون میدانی که از نکوئی دورم
حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم
خود راز چنین لطف چه مانع باشیم
خیزید که تا بر شب مهتاب زنیم
در آتش خویش چون دمی جوش کنم
در باغ شدم صبوح و گل میچیدم
در بحر خیال غرقهی گردابم
در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم
در دور سپهر و مهر ساقی مائیم
در چشمهی دل مهی بدیدیم به چشم
در عالم گل گنج نهانی مائیم
در عشق تو گر دل بدهم جان ببرم
در عشق تو معرفت خطا دانستیم
در کوی خرابات گذر میکردم
در کوی خرابات نگاری دیدم
در هر فلکی مردمکی میبینم
دستارم و جبه و سرم هر سه به هم
دشنامم ده که مست دشنام توام
دلدار چو دید خسته و غمگینم
دل زار وثاق سینه آواره کنم
دل میگوید که نقد این باغ دریم
دوش آمده بود از سر لطفی یارم
دوش از سر مستی بخراشید رخم
دوش از طربی بسوی اصحاب شدیم
دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم
دل داد مرا که دلستان را بزدم
دیوانهام نیم ولیک همی خوانندم
ذات تو ز عیبها جدا دانستم
رازیکه بگفتی ای بت بدخویم
رفتی و ز رفتن تو من خون گریم
روزت بستودم و نمیدانستم
روزی به خرابات تو می میخوردم
رویت بینم بدر من آن را دانم
زان دم که ترا به عشق بشناختهام
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
زاهد بودی ترانه گویت کردم
زنبور نیم که من بدودی بروم
زین پیش اگر دم از جنون میزدهام
زینگونه که من به نیستی خرسندم
ساقی امروز در خمارت بودم
ساقی چو دهد بادهی حمرا چکنم
سر در خاک آستان تو نهم
شادم که ز شادی جهان آزادم
شادی کردم چو آن گهر شد جفتم
شاعر نیم و ز شاعری نان نخورم
شب رفت و هنوز ما به خمار خودیم
شب گوید من انیس میخوارانم
شد گلشن روی تو تماشای دلم
صد نام زیاد دوست بر ننگ زدیم
عالم جسم است و نور جانی مائیم
عشق آمد و گفت تا بر او باشم
عشق از بنه بیبنست و بحریست عظیم
عشق است صبوح و من بدو بیدارم
عشق است قدح وز قدحش خوشحالم
عشق تو گرفته آستین میکشدم
عمری رخ یکدگر بدیدم به چشم
فانی شدم و برید اجزای تنم
فرمود که دست و پا بکاری بزنیم
قد صبحنا اللله به عیش و مدام
قاشانیم و لاابالی حالیم
قومیکه چو آفتاب دارند قدوم
گاه از غم دلبران بر آتش باشم
گاهی ز هوس دست زنان میباشم
گر باده نهان کنیم بو را چه کنیم
گر چرخ پر از ناله کنم معذورم
گر چرخ زنم گرد تو خورشید زنم
گر جنگ کند به جای چنگش گیرم
گر خوب کنی روی مرا خوب توام
گردان به هوای یار چون گردونیم
گر دریائی ماهی دریای توام
گر دل دهم و از سر جان برخیزم
گر دل طلبم در خم مویت بینم
کردیم قبول و من زرد میترسم
گر رنج دهد بجای بختش گیرم
گر شاد ببینمت بر این دیده نهم
گر صبر کنی پردهی صبرت بدریم
گر کبر بخوردهام که سرمست توام
گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم
گر من بدر سرای تو کم گذری
گر یار کنی خصم تواش گردانیم
گفتم به فراق مدتی بگزارم
گویی تو که من ز هر هنر باخبرم
گفتم دل و دین بر سر کارت کردم
گفتم سگ نفس را مگر پیر کنم
گفتم که دل از تو برکنم نتوانم
گفتم که ز چشم خلق با دردسریم
گفتم که مگر غمت بود درمانم
گنجینهی اسرار الهی مائیم
گوئیکه به تن دور و به دل با یارم
گه در طلب وصل مشوش باشیم
لا الفجر بقینة و لا شرب مدام
لب بستم و صد نکته خموشت گفتم
لیلم که نهاری نکند من چکنم
ما از دو صفت ز کار بیکار شویم
ما بادهی ز خون دل خود مینوشیم
ما باده ز یار دلفروز آوردیم
ما برزگران این کهن دشت نویم
ما جان لطیفیم و نظر در نائیم
ما خاک ترا به آب زمزم ندهیم
ما خواجهی ده نهایم ما قلاشیم
ما را بس و ما را بس و ما بس کردیم
ما رخت وجود بر عدم بربندیم
ما عاشق خود را به عدو بسپاریم
ما کار و دکان و پیشه را سوختهایم
ما مذهب چشم شوخ مستش داریم
مانند قلم سپید کار سیهم
ماهی فارغ ز چارده میبینم
مائیم که از بادهی بیجام خوشیم
مائیم که پوستین بگازر دادیم
مائیم که بیقماش و بیسیم خوشیم
مائیم که تا مهر تو آموختهایم
مائیم که دل ز جسم و جوهر کندیم
مائیم که دوست خویش دشمن داریم
مائیم که گه نهان و گه پیدائیم
مردم رغم عشق دمی در من دم
مصنوع حقیم و صید صانع باشیم
مگریز ز من که من خریدار توام
من بحر تمامم و یکی قطره نیم
من بر سر کویت آستین گردانم
من بندهی قرآنم اگر جان دارم
من پیر شدم پیر نه ز ایام شدم
من چشم ترا بسته به کین میبینم
من خاک ترا به چرخ اعظم ندهم
من درد ترا ز دست آسان ندهم
من دوش فراق را جفا میگفتم
من زخم ترا به هیچ مرهم ندهم
من سر بنهم در رهت ای کان کرم
من سیر نیم سیر نیم سیر نیم
من سیر نیم ولی ز سیران سیرم
من عادت و خوی آن صنم میدانم
من عاشق روی تو نگارم چکنم
من عاشقی از کمال تو آموزم
من عشق ترا به جای ایمان دارم
من عهد شکسته بر شکستی بزنم
من غیر ترا گزین ندارم چکنم
من قاعدهی درد و دوا میشکنم
من کاستهی وفای آن مهرویم
من گردانم مطرب گردان خواهم
من گرسنهام نشاط سیری دارم
من مالک ملک لامکانی شدهام
من مهر تو بر تارک افلاک نهم
من نای توام از لب تو مینوشم
من نیز چو تو عاقل و هشیار بدم
من همچو کسی نشسته بر اسب خام
من یک جانم که صد هزار است تنم
مهتاب بلند گشت و ما پست شدیم
میپنداری که از غمانت رستم
میپنداری که من به فرمان خودم
میگوید دف که هان بزن بر رویم
ناساز از آنیم که سازی داریم
نی از پی کسب سوی بازار شویم
نی دست که در مصاف خونریز کنم
نی سخرهی آسمان پیروزه شوم
هر گه که دل از خلق جدا میبینم
همچون سر زلف تو پریشان توایم
هم خوان توایم و نیز مهمان توایم
هم مستم و هم بادهی مستان توام
هم منزل عشق و هم رهت میبینم
هوش عاشق کجا بود سوی نسیم
یار آمده یار آمده ره بگشائیم
یا صورت خودنمای تا نقش کنیم
یرغوش بک و قیر بک و سالارم
یک بار دگر قبول کن بندگیم
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک دم که ز دیدار تو یک سو افتم
آشفته همی روی بکوئی ای جان
آمد دل من بهر نشانم گفتن
آمد شب و غمهای تو همچون عسسان
آن حلوائی که کم رسد زو به دهن
آن صورت غیبی که شندیش دشمن
آن کس که نساخت با لقای یاران
آنکو طمع وفا برد بر شکران
آن کیست کز این تیر نشد همچو کمان
احرام درش گیرد لافرمان کن
از بسکه برآورد غمت آه از من
از بسکه فساد و ابلهی زاد از من
از حاصل کار این جهانی کردن
از روز شریفتر شد از وی شب من
از عمر که پربار شود هردم من
اسرار مرا نهانی اندر جان کن
امروز مراست روز میدان منشین
امشب منم و هزار صوفی پنهان
ای آنکه گرفتهای به دستان دستان
ای بیتو حرام زندگانی ای جان
ای بیتو حرام زندگانی کردن
ای جانب عشاق به خیره نگران
ای جان منزه ز غم پالودن
ای جمله جهان بروی خوبت نگران
ای خورده مرا جگر برای دگران
ای خوی تو در جهان می و شیر ای جان
ای داد که هست جمله بیدار از من
ای در دو جهان یگانه تعجیل مکن
ای دف تو بخوان ز دفتر مشتاقان
ای دل تو در این واقعه دمسازی کن
ای دل چه شدی ز دست دستی میزن
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
ای رفته ز یاران تو به یک گوشه کران
ای روی تو باغ و چمن هر دو جهان
ای روی تو کعبهی دل و قبلهی جان
ای زخم تو خوشتر از دوای دگران
ای زخم زننده بر رباب دل من
ای سنگ ز سودای لبت آبستان
ای شاه تو مات گشته را مات کن
ای عادت تو خشم و جفا ورزیدن
ای عادت عشق عین ایمان خوردن
ای عاشق گفتار و تفاصیل سخن
ای عالم دل از تو شده قابل جان
ای عشق تو در جان کسی و آن کس من
ای کرده ز گل دستک من پایک من
ای گرسنهی وصل تو سیران جهان
ای لعل لبت معدن شکر چیدن
ای ماه لطیف جانفزا خرمن من
ای مجمع دل راه پراکنده مزن
ای مفخر و سلطان همه دلداران
ای مونس روزگار چونی بی من
ای نالهی عشق تو رباب دل من
این بنده مراعات نداند کردن
این دیدهی من کز نگرد دور از من
ای یار به انکار سوی ما نگران
ای یار بیا و بر دلم بر میزان
ای یک قدح از درد تو دریای جهان
با دل گفتم اگر بود جای سخن
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن
باغست و بهار و سر و عالی ای جان
بیدل من و بیدل تو و بیدل تو و من
با هر دو جهان چو رنگ باید بودن
بر خسته دلان راه ملامت میزن
بر گرد جهان این دل آوارهی من
بر گردن ما بهانهای خواهی بستن
بسیار علاقهها بباید ای جان
پالوده شوی در طلب پالودن
پیموده شدم ز راه تو پیمودن
تا با خودی دوری ارچه هستی با من
تا روی تو قبلهام شد ای جان جهان
توبه کردم ز توبه کردن ای جان
تو شاه دل منی و شاهی میکن
جانم بر آن قوم که جانند ایشان
جانهاست همه جانوران را جز جان
جز بادهی لعل لامکان یاد مکن
جز جام جلالت اجل نوش مکن
چون شاه جهان نیست کسی در دو جهان
چندین به تو بر مهر و وفا بستهی من
چون آتش میشود عذارش به سخن
چون بنده نهای ندای شاهی میزن
چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من
حرص و حسد و کینه ز دل بیرون کن
چون زرد و نزار دید او رو یک من
خود حال دلی بود پریشانتر از این
در بادهکشی تو خویش را ریشه مکن
در بحر کرم حرص و حسد پیمودن
در پوش سلاح وقت جنگ است ای جان
در چشم منست ابروی همچو کمان
در حضرت توحید پس و پیش مدان
در دیدهی ما نگر جمال حق بین
در راه نیاز فرد باید بودن
در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن
دل از طلب خوبی بیچون گشتن
دل باغ نهانست و درختان پنهان
دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون
دل گرسنهی عید تو شد چون رمضان
دلها مثل رباب و عشق تو کمان
دوش آنچه برفت در میان تو و من
دوشست دیدم یار جدائی جویان
دی از تو چنان بدم که گل در بستان
دیدم رویت بتا تو روپوش مکن
رفتم به طبیب و گفتم ای زینالدین
رفتی و نرفت ای بت بگزیدهی من
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
رو درد گزین درد گزین درد گزین
روزیکه گذر کنی به خر پشتهی من
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان
سرمست توام نه از می و نز افیون
سرمست شدم در هوس سرمستان
شاخ گل تر بر سر عنبر میزن
شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن
شد کودکی و رفت جوانی ز جوان
شمع ازلست عالم افروزی من
شوری دارم که برنتابد گردون
صورت همه مقبول هیولا میدان
طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن
طبعی نه که با دوست در آمیزم من
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان
عید آمد و عیدانه جمال سلطان
فرخ باشد جمال سلطان دیدن
گر تیغ اجل مرا کند بیسر و جان
گر دست بشد ز کار پائی میزن
گر شادم و گر عراق و گر لورستان
گر کشته شوم به نزد و پیکار تو من
گر مشتاقی به پیش مشتاق نشین
کس نیست به غیر از او در این جمله جهان
گفتم که بر حریف غمگین منشین
گفتم مکن ایروت حسن خوت حسن
گلباغ نهانست و درختان پنهان
ما زیبائیم خویش را زیبا کن
ما کاهگلان عشق و پهلو به زمین
ما مرد سنانیم نه از بهر سه نان
مجموع جهان عاشق یک پارهی من
معشوق من از همه نهانست بدان
من بندهی مستی که بود دست زنان
من بیرخ تو باده ندانم خوردن
من بینم آنرا که نمیبینم من
من کاغذهای مصر و بغداد ای جان
من عاشق عشق و عشق هم عاشق من
من کی خندم تات نبینم خندان
مردان تو در دایرهی کن فیکون
نزدیک منی مرا مبین چون دوران
هر خانه که بیچراغ باشد ای جان
هر روز خوش است منزلی بسپردن
هر روز نو برآئی ای دلبر جان
هر مطرب کو نیست ز دل دفتر خوان
هشدار که میروند هر سو غولان
هم خانه از آن اوست و هم جامه و نان
هم نور دل منی و هم راحت جان
هنگام اجل چو جان بپردازد تن
یا دلبر من باید و یا دل بر من
یارب چه دلست این و چه خو دارد این
یا اوحد بالجمال یا جانمسن
آن رهزن دل که پای کوبانم از او
آن شاه که هست عقل دیوانهی او
آن شخص که رشک برد بر جامهی تو
آن کس که همیشه دل پر از دردم از او
آن لاله رخی که با رخ زردم از او
از جان بشنیدهام نوای غم تو
از گنج قدم شدیم ویرانهی او
ای آب از این دیدهی بیخواب برو
ای از دل و جان لطیفتر قالب تو
ای پردهی پندار پسندیدهی تو
ای بسته تو خواب من به چشم جادو
ای بلبل مست بوستانی برگو
ای جان جهان به حق احسانت مرو
ای جان جهان جان و جهان بندهی تو
ای جان جهان جز تو کسی کیست بگو
ای چرخ فلک پایهی پیروزهی تو
ای در دل من میل و تمنا همه تو
ای دل اگرت طاقت غم نیست برو
ای دل تو بهر خیال مغرور مشو
ای دل گر ازین حدیث آگاهی تو
ای زندگی تن و توانم همه تو
ای ساقی جان برین خوش آواز برو
ای ظلمت شب مانع خورشید مشو
ای عارف گوینده نوائی برگو
ای عشرت نزدیک ز ما دور مشو
ای ماه چو ابر بس گرستم بیتو
ای مشفق فرزند دو بیتی میگو
با تست مراد از چه روی هر سو تو
با نامحرم حدیث اسرار مگو
بر آتش چو دیک تو خود را میجو
بر تختهی دل که من نگهبانم و تو
ترکی که دلم شاد کند خندهی او
چون پاک شد از رنگ خودی سینهی تو
خواهی که مقیم و خوش شوی با ما تو
داروی ملولی رخ و رخسارهی تو
در اصل یکی بد است جان من و تو
در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو
در کوی خیال خود چه میپوئی تو
درها همه بستهاند الا در تو
دل در تو گمان بد بر دور از تو
رشک آیدم از شانه و سنگ ای دلجو
زاندم که شنیدهام نوای غم تو
سر رشتهی شادیست خیال خوش تو
سوگند بدان روی تو و هستی تو
صد داد همی رسد ز بیدادی تو
عشقست که کیمیای شرقست در او
عمرم به کنار زد کناری با تو
فرزانهی عشق را تو دیوانه مگو
گر جمله برفتند نگارا تو مرو
گر عاشق عشق ما شدی، ای مهرو
گر عاقل و عالمی به عشق ابله شو
گر هیچ ترا میل سوی ماست بگو
گفتم روزی که من به جانم با تو
گفتم که کجا بود مها خانهی تو
گه در دل ما نشین چو اسرار و مرو
ما چارهی عالمیم و بیچارهی تو
مردی یارا که بوی فقر آید از او
مستم ز دو لعل شکرت ای مهرو
من بندهی تو بندهی تو بندهی تو
نی هرکه کند رقص و جهد بالا او
هان ای تن خاکی سخن از خاک مگو
هرچند در این هوس بسی باشی تو
هرچند که قد بیبدل دارد سرو
آمد بر من خیال جانان ز پگه
آن دم که رسی به گوهر ناسفته
آنکس که ز دست شد بر او دست منه
آنی که وجود و عدمت اوست همه
از دیدهی کژ دلبر رعنا را چه
السکر صار کاسدا من شفتیه
ای کان العباد ما اهواه
آهوی قمرا سهامه عیناه
ای آنکه به جان این جهانی زنده
ای پارسی و تازی تو پوشیده
ای بر نمک تو خلق نانی بزده
ای بیادبانه من ز تو نالیده
ای جان تو بر مقصران آشفته
ای با تو جهان ظریف و شادی باره
ای خواب مرا بسته و مدفون کرده
ای در طلب گرهگشائی مرده
ای دوست مرا دمدمه بسیار مده
ای روز الست ملک و دولت رانده
ای سرو ز قامت تو قد دزدیده
ای کوران را به لطف ره بین کرده
ای میر ملیحان و مهان شیی الله
باز آمد یار با دلی چون خاره
بازچیهی قدرت خدائیم همه
بفروخت مرا یار به یک دسته تره
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه
بیگاه شد و دل نرهید از ناله
تا روی ترا بدیدم ای بت ناآگاه
تو آبی و ما جمله گیاهیم همه
تو توبه مکن که من شکستم توبه
جانیست غذای او غم و اندیشه
دانی شب چیست بشنو ای فرزانه
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه
در بندگیت حلقه بگوشم ای شاه
در عشق خلاصهی جنون از من خواه
دی از سر سودای تو من شوریده
روی تو نماز آمد و چشمت روزه
زلف تو که یکروزم از او روشن نه
سه چیز ز من ربودهای بگزیده
صاحبنظران راست تحیر پیشه
صحت که کشد به سقم و رنجوری به
صوفی نشوی به فوطه و پشمینه
عشق غلب القلب و قد صار به
فصلیست چو وصل دوست فرخنده شده
گفتم چکنم گفت که ای بیچاره
گفتم که توئی می و منم پیمانه
گفتم که ز عشقت شدهام دیوانه
گنجیست نهانه در زمین پوشیده
گیر ایدل من عنان آن شاهنشاه
ما را می کهنه باید و دیرینه
ما مردانیم شسته بر تنگ دره
مانندهی زنبیل بگیر این روزه
مستم ز می عشق خراب افتاده
من میگویم که گشت بیگاه ایماه
میخوردم باده بابت آشفته
میدان فراخ و مرد میدانی نه
وه وه که به دیدار تو چونم تشنه
هین نوبت صبر آمد و ماه روزه
هر چند در این پرده اسیرید همه
هم آینهایم و هم لقائیم همه
یارب تو مرا به نفس طناز مده
یارب تو یکی یار جفا کارش ده
آمد بر من دوش مه یغمائی
آن چیز که هست در سبد میدانی
آن خوش باشد که صاحب تمییزی
آن دل که به یاد خود صبورش کردی
آن را که نکرد ز هر سود ایساقی
آن رطل گران را اگر ارزان کنیی
آن روز که دیوانه سر و سودائی
آن روی ترش نگر چو قندستانی
آن ظلم رسیدهای که دادش دادی
آن میوه توئی که نادر ایامی
آنی تو که در صومعه مستم داری
آنی که بر دلشدگان دیر آئی
آنی که به صد شفاعت و صد زاری
احوال من زار حزین میپرسی
از آب و گلی نیست بنای چو توئی
از جان بگریزم ار ز جان بگریزی
از چهرهی آفتاب مهوش گردی
از خلق ز راه تیزهوشی نرهی
از رنج و ملال ما چه فریاد کنی
از سایهی عاشقان اگر دور شوی
از شادی تو پر است شهر و وادی
از عشق ازل ترانهگویان گشتی
از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی
از گل قفس هدهد جانها تو کنی
از کم خوردن زیرک و هشیار شوی
استاد مرا بگفتم اندر مستی
اسرار شنو ز طوطی ربانی
افتاد مرا با لب او گفتاری
امروز مرا سخت پریشان کردی
امشب برو ای خواب اگر بنشینی
امشب که فتادهای به چنگال رهی
امشب منم و یکی حریف چو منی
اندر دل من مها دلافروز توئی
اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی
اندر ره حق چو چست و چالاک شوی
اندر سرم ار عقل و تمیز است توئی
ای آتش بخت سوی گردون رفتی
ای آنکه به کوی یار ما افتادی
ای آنکه تو از دوش بیادم دادی
ای آنکه تو خون عاشقان آشامی
ای آنکه ره گریز میاندیشی
ای آنکه ز حد برون جانافزایی
ای آنکه ز حال بندگان میدانی
ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی
ای آنکه صلیب دار و هم ترسائی
ای آنکه طبیب دردهای مائی
ای آنکه غلام خسرو شیرینی
ای آنکه مرا بستهی صد دام کنی
ای آنکه مرا دهر زبان میدانی
ای آنکه نظر به طعنه میاندازی
ای ابر که تو جهان خورشیدانی
ای از تو مرا گوش پرودیده بهی
ای باد سحر به کوی آن سلسله موی
ای باد سحر تو از سر نیکوئی
ای باده تو باشی که همه داد کنی
ای باطل اگر ز حق گریزی چکنی
ای باغ خدا که پر بت و پر حوری
ای بانگ رباب از کجا میآئی
ای پر ز جفا چند از این طراری
ای بر سر ره نشسته ره میطلبی
ای بنده اگر تو خواجه بشناختیی
ای پیر اگر تو روی با حق داری
ای ترک چرا به زلف چون هندوئی
ای چون علم بلند در صحرائی
ای چون علم سپید در صحرائی
ای خواجه چرا بیپر و بالم کردی
ای خواجه ز هر خیال پر باد شوی
ای خواجه گنه مکن که بدنام شوی
ای داده مرا به خواب در بیداری
ای داده مرا چو عشق خود بیداری
ای دام هزار فتنه و طراری
ای در دل من نشسته بگشاده دری
ای در دل هر کسی ز مهرت تابی
ای دشمن جان و جان شیرین که توئی
ای دل تو اگر هزار دلبر داری
ای دل تو بدین مفلسی و رسوائی
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی
ای دل تو و درد او اگر خود مردی
ای دل چو به صدق از تو نیاید کاری
ای دل چو وصال یار دیدی حالی
ای دل چه حدیث ماجرا میجوئی
ای دوست به حق آنکه جان را جانی
ای دوست بهر سخن در جنگ زنی
ای دوست ترا رسد اگر ناز کنی
ای دوست ز من طمع مکن غمخواری
ای دیده تو از گریه زبون مینشوی
ای روی ترا پیشه جهانآرائی
ای ساقی از آن باده که اول دادی
ای ساقی جان که سرده ایامی
ای سر سبب اندر سبب اندر سببی
ای شاخ گلی که از صبا میرنجی
ای شادی راز تو هزاران شادی
ای شمع تو صوفی صفتی پنداری
ای طالب دنیا تو یکی مزدوری
ای عشق تو عین عالم حیرانی
ای قاصد جان من به جان میارزی
ای کاش که من بدانمی کیستمی
ای گل تو ز لطف گلستان میخندی
ای کمتر مهمانیت آب گرمی
ای گوی زنخ زلف چو چوگان داری
ای ماه اگرچه روشن و پرنوری
ای ماه برآمدی و تابان گشتی
ای موسی ما به طور سینا رفتی
این شاخ شکوفه بارگیرد روزی
ای نرگس بیچشم و دهن حیرانی
ای نسخهی نامهی الهی که توئی
این عرصه که عرض آن ندارد طولی
ای نفس عجب که با دلم همنفسی
ای نور دل و دیده و جانم چونی
ای هیزم تو خشک نگردد روزی
ای یار گرفتهی شراب آمیزی
امروز بیا که سخت آراستهای
امروز ندانم بچه دست آمدهای
ای آنکه بجز شادی و جز نور نهای
ای آنکه به لطف دلستان همهای
ای آنکه تو بر فلک وطن داشتهای
ای آنکه تو جان بنده را جان شدهای
ای آنکه حریف بازی ما بدهای
ای آنکه رخت چو آتش افروختهای
ای آنکه مرا به لطف بنواختهای
ای خورشیدی که چهره افروختهای
ای دوست که دل ز دوست برداشتهای
ای عشرت نیست گشته هستک شدهای
این نیست ره وصل که پنداشتهای
با بیخبران اگر نشستی بردی
با خندهی بر بسته چرا خرسندی
با دل گفتم که ای دل از نادانی
بازآی که تا به خود نیازم بینی
با زهره و با ماه اگر انبازی
با صورت دین صورت زردشت کشی
با قلاشان چو رد نهادی پائی
بالا شجری لب شکر و دل حجری
تو میخندی بهانهای یافتهای
جانم ز طرب چون شکر انباشتهای
خوش خوش صنما تازه رخان آمدهای
در باغ درآب با گل اگر خار نهای
گر آب دهی نهال خود کاشتهای
گر با همهای چو بی منی بیهمهای
لطفی که مرا شبانه اندوختهای
با من ترش است روی یار قدری
با نااهلان اگر چو جانی باشی
با یار به گلزار شدم رهگذری
بد میکنی و نیک طمع میداری
پران باشی چو در صف یارانی
برخیز و به نزد آن نکونام درآی
بر ظلمت شب خیمهی مهتاب زدی
بر کار گذشته بین که حسرت نخوری
بر گلشن یارم گذرت بایستی
بنمای به من رخت بکن مردمی
بوئی ز تو و گل معطر نی نی
بیآتش عشق تو تو نخوردم آبی
بیچاره دلا که آینهی هر اثری
بیجهد به عالم معانی نرسی
بیخود باشی هزار رحمت بینی
بیرون نگری صورت انسان بینی
پیش آی خیال او که شوری داری
بینام و نشان چون دل و جانم کردی
پیوسته مها عزم سفر میداری
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا خاک قدوم هر مقدم نشوی
تا درد نیابی تو به درمان نرسی
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا عشق آن روی پریزاد شوی
تا هشیاری به طعم مستی نرسی
تقصیر نکرد عشق در خماری
تو آب نی خاک نی تو دگری
توبه کردم ز شور و بیخویشتنی
تو دوش چه خواب دیدهای میدانی
تو سیر شدی من نشدم زین مستی
جانا ز تو بیزار شوم نی نی نی
جان بگریزد اگر ز جان بگریزی
جان در ره ما بباز اگر مرد دلی
جان دید ز جانان ازل دمسازی
جان روز چو مار است به شب چون ماهی
جانم دارد ز عشق جانافزائی
چشمان خمار و روی رخشان داری
چشم تو بهر غمزه بسوزد مستی
چشم مستت ز عادت خماری
چندان گفتی که از بیان بگذشتی
چون جمله خطا کنم صوابم تو بسی
چون خار بکاری رخ گل میخاری
چون ساز کند عدم حیات افزائی
چونست به درد دیگران درمانی
چون شب بر من زنان و گویان آئی
چون کار مسافران دینم کردی
چون مست شوی قرابه بر پای زنی
چون ممکن آن نیست اینکه از بر ما برهی
چونی ای آنکه از جمال فردی
چون نیشکر است این نیت ای نائی
حاشا که به ماه گویمت میمانی
حیف است که پیش کر زنی طنبوری
خواهی که حیات جاودانه بینی
خواهی که در این زمانه فردی گردی
خود را چو دمی ز یار محرم یابی
خود هیچ بسوی ما نگاهی نکنی
خوش باش که خوش نهاد باشد صوفی
خوش میسازی مرا و خوش میسوزی
خیری بنمودی و ولیکن شری
در بادیهی عشق تو کردم سفری
در بیخبری خبر نبودی چه بدی
در چشم منست این زمان ناز کسی
در چشم منی و گرنه بینا کیمی
در خاک اگر رفت تن بیجانی
در دست اجل چو درنهم من پائی
در دل نگذشت کز دلم بگذاری
در دل نگذارمت که افگار شوی
در روزه چو از طبع دمی پاک شوی
در زهد اگر موسی و هارون آئی
در زیر غزلها و نفیر و زاری
در عالم حسن اینت سلطان که توئی
در عشق تو خون دیده بارید بسی
در عشق تو خون دیده بارید بسی
در عشق موافقت بود چون جانی
در عشق هر آن که برگزیند چیزی
درویشان را عار بود محتشمی
در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی
دستار نهادهای به مطرب ندهی
دل از می عشق مست میپنداری
دلدار به زیر لب بخواند چیزی
دلدار مرا گفت ز هر دلداری
دل گفت مرا بگو کرا میجوئی
دل کیست همه کار و گیائیش توئی
دوش آمد آن خیال تو رهگذری
دوش از سر عاشقی و از مشتاقی
دوشینه مرا گذاشتی خوش خفتی
دی بلبلکی لطیفکی خوش گوئی
دی بود چنان دولت و جان افروزی
دیروز فسون سرد برخواند کسی
دی عاقل و هشیار شدم در کاری
دی مست بدی دلا و چست و سفری
رفتم بر یار از سر سر دستی
رفتم به طبیب گفتم ای بینائی
رقص آن نبود که هر زمان برخیزی
رو ای غم و اندیشه خطا میگوئی
روزی به خرابات گذر میکردی
زان ماه چهارده که بود اشراقی
زاهد بودم ترانه گویم کردی
زاهد که نبرد هیچ سود ای ساقی
سرسبزتر از تو من ندیدم شجری
سرسبزی باغ و گلشن و شمشادی
سرمستم و سرمستم و سرمست کسی
سوگند همی خورد پریر آن ساقی
شادی شادی و ای حریفان شادی
شب رفت و دلت نگشت سیر، ای ایچی
شمشیر اگر گردن جان ببریدی
شمعی است دل مراد افروختنی
صد روز دراز گر به هم پیوندی
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی
عالم سبز است و هر طرف بستانی
عاینت حمامة تحاکی حالی
عشق آن نبود که هر زمان برخیزی
عشقت صنما چه دلبریها کردی
عید آمد و عید بس مبارک عیدی
عید آمد و هرکس قدری مقداری
غم را دیدم گرفته جام دردی
غمهای مرا همه بناغم داری
کافر نشدی حدیث ایمان چکنی
گاه از غم او دست ز جان میشوئی
گر آنکه امین و محرم این رازی
گر بگریزی چو آهوان بگریزی
گر تو نکنی سلام ما را در پی
گر خار بدین دیدهی چون جوی زنی
گر خوب نیم خوب پرستم باری
گر داد کنی درخور خود داد کنی
گر درد دلم به نقش پیدا بودی
گر سوزش سینه را به کس میداری
گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی
گر عاشق روی قیصر روم شوی
گر عاشق زار روی تو نیستمی
گر عقل به کوی دوست رهبر نبدی
گر قدر کمال خویش بشناختمی
گر گفتن اسرار تو امکان بودی
گر مجلس انس را به کار آمدمی
گر من مستم ز روی بدکرداری
گر نقل و کباب و بادهی ناب خوری
گرنه حذر از غیرت مردان کنمی
گرنه کشش یار مرا یار بدی
گر هیچ نشانه نیست اندر وادی
گر یک نفسی واقف اسرار شوی
گر یک ورق از کتاب ما برخوانی
گفتم به طبیب داروئی فرمائی
گفتم صنما مگر که جانان منی
گفتم صنمی شدی که جان را وطنی
گفتم که چونی مها خوشی محزونی
گفتم که دلا تو در بلا افتادی
گفتم که کدامست طریق هستی
گفتند که هست یار را شور وشری
گفتی که تو دیوانه و مجنون خوئی
گوهر چه بود به بحر او جز سنگی
گوئی که مگر به باغ رز رشتهامی
کی پست شود آنکه بلندش تو کنی
کیوان گردی چو گرد مردان گردی
لب بر لب هر بوسه ربائی بنهی
مادام که در راه هوا و هوسی
ما را ز هوای خویش دف زن کردی
مانندهی گل ز اصل خندان زادی
ماه آمد پیش او که تو جان منی
مائیم در این زمان زمین پیمائی
مائیم و هوای روی شاهنشاهی
مردی که فلک رخنه کند از دردی
مرغان ز قفص قفص ز مرغان خالی
مست است خبر از تو و یا خود خبری
من با تو چنین سوخته خرمن تا کی
من بادم و تو برگ نلرزی چکنی
من بیدلم ای نگار و تو دلداری
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من جان تو نیستم مگو جان غلطی
من جمله خطا کنم صوابم تو بسی
من خشک لب ار با تو دم تر زدمی
من دوش به خواب در بدیدم قمری
من دوش به کاسهی رباب سحری
من ذره بدم ز کوه بیشم کردی
من من نیم و اگر دمی من منمی
مه دوش به بالین تو آمد به سرای
مهمان دو دیده شد خیالت گذری
میدان و مگو تا نشود رسوائی
میفرماید خدا که ای هرجائی
ناخوانده به هرجا که روی غم باشی
نقاش رخت اگر نه یزدان بودی
نومید نیم گرچه ز من ببریدی
نی گفت که پای من به گل بود بسی
نی من منم و نی تو توئی نی تو منی
واپس مانی ز یار واپس باشی
وقف است مرا عمر در این مشتاقی
هر پارهی خاک را چو ماهی کردی
هر روز پگاه خیمه بر جوی زنی
هر روز ز عاشقی و شیرین رائی
هر روز یکی شور بر این جمع زنی
هر شب که ببنده همنشین میافتی
هرگز به مزاج خود یکی دم نزنی
هرگز نبود میل تو کافراشت کنی
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری
هر لحظه مها پیش خودم میخوانی
همدست همه دست زنانم کردی
هم دل به دلستانت رساند روزی
همسایگی مست فزاید مستی
یاد تو کنم میان یادم باشی
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
یکدم غم جان دار غم نان تا کی
یک شفتالو از آن لب عنابی